تئاتری بودم که بخاطر آنکه هنوز اینجا و در این شهر روی اجراست و نمیخواهم نظر شتابزدهای به حاصل کار تیم تلاشگرشان بدهم، نامش را نمینویسم. از یک نمایشنامهی آمریکای جنوبی اقتباس شده بود ولی نسبت صحنههای احساسی و اجرای روابط خصوصی بین بازیگران مرد و زن به صحنههای جدی خیلی زیاد بود. به نظر من آمد این یک درجهی آزادی است که اجرای تئاتر در خارج کشور در اختیار مجموعهی بازیگران و کارگردان قرار میدهد. قبل از این هم یک تئاتر دیگر اینجا اجرا شده بود با بازی بهنوش بختیاری و احسان کرمی، که فکر کردم زبان و اجرایش مبتذل است. معمولا در این موارد سریع به من برمیخورد چون فکر میکنم محتوا و دغدغهی اصلی را با شلوغکاریهای جنسی و شوخی و طنزهای وقیح، از دسترس مخاطب دور کردهاند. این مورد اخیر هم همین حس را برایم تداعی کرد.
چند ساعت بعد از پایان اجرا، گشتم دنبال نسخهی اصلی نمایشنامه (ترجمهای از آن به انگلیسی) که ببینم آیا واقعا این نوع پرداخت مربوط به متن است یا ذوق کارگردان؟ تلاش ناموفقی بود، ولی متوجه شدم روی پوستر نوشته: تماشای این نمایش برای گروه سنی زیر هجده سال توصیه نمیشود. پس با این حساب حداقل هجده سال زندگی من گم شده، چون ظاهراً از اجراهای بالای هجده سال لذت نمیبرم و مثل یک نوجوان حساس و شکنندهام.
شاید هم این اتفاقها فقط نویزی است در روزهای ما. من که درستِ خودم را میدانم، آنها هم که به زعم خودشان تلاش برای کارِ درست میکنند و کلی طرفدار و آدم هم که لذتش را بردند، و شما هم، بالاخره شنوندهاید و مسئولیت شناخت خوب از بدِ نسبیِ خودتان بعهدهی خودتان. فقط میماند پرتقالفروش را پیدا کنیم. آدم عاقل هم که بخاطر پرتقالفروش ذهن خودش را مشغول نمیکند، نه؟ فقط میتواند برود داستان را گیر بیاورد و بخواند و از نو تعریفش کند. خانمها، آقایان، به افتخارش.
این پیازها را عمدا بیشتر از حدّ نیاز برداشتهام، چرا؟ چون امروز روز خاصی شده. بلی، دو عدد، و مهم نیست چقدر وقت صرف میکنم که هلالی خردشان کنم. صبورانه و بینگرانی میایستم تا به دل فرصت سرخ شوند، کرهی محلی را با گشادهدستی به پیاز میزنم. تصمیم گرفتهام تهچین را به زور این کره لذیذ کنم. چرا؟ بله، چون امروز حال متفاوتی دارم. یک جهش کروموزومی همین لحظهها دارد جایش را در ژنهایم پیدا میکند. بیشترِ پیازها را در کاسهای جدا میگذارم برای لای برنج، و میروم سراغ سرخ کردن مرغها. بوی فلفل سیاه را میگذارم از همان اوایل کار در بیاید. هنوز کامل نشده لوبیای چشمبلبلی را پیمانه و در آب خیس میکنم. نیمساعت بعد هر دو با تندی و غیرت در مسیر کمالِ مطلوب تهچین هستند! آخر امروز روز خاصی بود و من خوشحالم. اینها هم همینطور. این وسط سالادی درست میکنم که تابحال درست نکردهام، کلم قرمز، گوجه، خیار، پنیر، اووکادو. خوردن سالاد که تمام میشود برنج را میگذارم بجوشد، سیبزمینی را پوست میکنم به قصد تهدیگ. گذرِ دقایقی چند، و به مرحلهی دستپاچگی میرسم بالاخره: یک قابلمه لوبیا سمت چپ، برنج آبکش شده سمت دیگر، مرغها در ظرفی دیگر، شیشههایی سبزیخشک ردیف بیرون کابینت، زعفران و هاون یک گوشه برای خودش، دیگ خالی منتظر جنابِ تهچین روبرویم، پیاز سرخکرده را فراموش نکنم هنر است! سبزی و لوبیا را قاطی میکنم با برنج، میریزم لایهبهلایه در دیگ، رویش کمی پیاز، مرغ، دارچین یا زعفران سابیده شده و دوباره لایهی بعد از نو. بعد فرم یک خانهی اسکیمو را به تهچین اهدا میکنم و در را میگذارم تا روی شعلهی بالا بخار کند. نشان به آن نشانی که پس از نیمساعت هنوز آخ نمیگوید. زیر لب غری میزنم، فراموش میکنم امروز چقدر ویژه بود و خستگی تسخیرم میکند. صبرم نیست تا بپزد، بکشم و تمام شود. انتظار دارم طبق معمول یک پلوقاطیِ کسلکننده نسبت به نسخهی مادر را تحویل بگیرم. برعکس، از دیدنش به وجد میایم، طعمش را نچشیده دوست دارم و فکر میکنم این بهترین سبزیپلویی است که ممکن است به دنیا بیاید. چرا؟ چون خالقش روز خاصی را تجربه کرده. چه حس خوبی است
باشد باشد، فهمیدیم خوب گذشته. بیا امروزِ تو را با سبزیپلو جانت دمی تنها بگذاریم و حالِ دو روزِ بعد را بپرسیم. هان؟
هان؟
هوم؟
خب، گفتم دیگر، آن روز روزِ خاصی شد. چون پس از مدتها کاری که میکردم به نظر فایدهای داشت، حتی برای جذب یک شریک برای شرکت. اتفاقی که تا بحال نیفتاده، میتوانم بگویم از ارائه کردنش برای آدمهایی خارج از حوزهی شرکت خوشحال شدم چون این احساس را تقویت میکند که واقعا عضوی از یک گروه هستم و تلاشم در جهت اهداف جمعی است. به چشم میبینی که حرکتهایت اثر مثبت دارد در پیشبرد کاری. این چیزی گمشده بود تا آن روز در تمام عمر من، بجز آن دورهای که البته در دانشگاه تدریسیار بودم. حالا یادم میآید.
گفتم، روز بعد همهچیز رنگ دیگری داشت، انرژیام زیاد شده بود و صدایم بلندتر. جواب "امروز چطور هستی" ملت همکار را به جای یک "خوب"ِ خشک و خالی و بیحالت، به صورت "خیلیخوب"ِ خندان و مقتدرانه میدادم. خاصیِ دیروز و آن جهش ژنتیکی، کار خودش را کرده بود. با چنین اوصافی، نمنمک و امیدوارانه از فاز ارائه و آماده کردن دمو و شرکت در جلسهی بازرگانها(!) برگشتم به ادامهی تحقیقات و تست گرفتن، به امید اینکه تا چهار روز دیگر نتایجی را برای جلسه فنی آماده کنم. هرچه پیشتر رفتیم اما گیر و گورها هم بیشتر شد. اعتماد به نفس سبزیپلو از توی ذرات لوبیا و برنج و مرغ و پیاز داغ خارج شد و کروموزومهای بدبخت سرجایشان برگشتند. به هم ریختم. دوباره خودم را ضعیف و خالی میدیدم. همهچیز مثل یک خواب ناشناخته رفته و فقط منگی بعد از بیداریش به جا مانده بود.
و فکر کردی این توهم است یا واقعیت.
من توهم هستم یا واقعیت
برای یک روز واقعیت را تجربه کردی!
برای یک روز در توهم بودم.
واقعی بودی!
اگر این طور باشد، پس آن زمانهایی که فکر میکنم مریض هستم هم توهم است.
میتواند، بلی.
یعنی ممکن است که اگر فکر مریض بودن را متوقف کنم، مثلا صدایم بلندتر شود یا کارهایی کنم که فکر میکردم در آن شرایط فایدهای ندارد. پس آن زمانهایی که احساس حقارت و کوچکی دارم، تمام آن وقتهایی که غر میزنم و از درون خودم را میجوم، تمام آن احساسها، یک توهم است، یک فکر بیپایه، یک حالت مخدر و منفعلکننده، یک ترس کشنده و یک نگرانی نفسگیر، برای هیچ و پوچ. چطور مطمئنی برعکس نیست؟ هان؟
تو میگویی وجود ندارد و من میگویم دیدهای، لمس کردهای و تغییر کردهای. حداقل برای یک روز، و شاید هم روزهایی در گذشته که فراموشت شده. حالا حق با کدام ماست؟ من که شاهد دارم یا تو که منکری؟
فراموشی هم دردی است. تکرار باید کرد چنین روزهایی را.
تکرار و تمرین!
خوش بحال کسی که آزاد و بیغم است و به احدی بدهکاری ندارد، حتی خودش، حتی غریبهها و آشناهای خیلی خیلی دور. وارد بدهکاری به جهان و موجوداتش نمیشوم که بحث را بیخود تئوری و تخیلی نکنم.
اینجا از یکنفر صحبت میکنم، با حساب خودم از دو نفر. یکعدد همدورهی دانشگاه به نام اعظم که مختصات زمانی مکانی شهری کشوری اقتصادی خانوادگیش به من بسیار نزدیک است. این نه که تصور کنید چنین نزدبکیای فقط موقتی و در مقطع خاصی از زندگی بوده. خیر. از زمان کنکور کارشناسی در شهرستان، تا قبولی در یک دانشگاه در تهران، تا شرکت در یک مصاحبه برای دکترا، تا مهاجرت به یک کشور و بالاخره زندگی در یک شهر، سایه به سایه ما در رقابتیم. چه گفتم؟ اشتباه شد، رقابت تصادفی بیش نبوده چون اولا ما هیچوقت قبل از قبولی دانشگاه با هم آشنا نشدیم. سر جمع در دانشگاه حداکثر پنج بار همصحبت شدهایم. هیچ کلاسی را با هم برنداشتهایم، در دو گرایش جدا ادامه تحصیل دادهایم، بعد چندسال هیچ ردپایی از دیگری نداشتهایم تا روز مصاحبه. بعد از آن اعظم پی کار گرفته من کشک دکترایم را سابیدهام، بدینواسطه من چند سال جلوتر خارجنشین شدهام و او بعدتر برای ادامه تحصیل، و سر آخر من رسیدهام به شهر او، برای کار. میببنید، همهچیز در حد یک سوءتفاهم است. رقابت کجای کار است!
مسئله درست همینجاست. ما آدمهای رنگ به رنگ و متفاوت، در شرایط مشابهی زندگی میکنیم. چیزی که باعث نزدیکیمان میشود نه فاصله فیزیکی است و نه شباهت موقعیتهایمان، نه حتی شباهت آرزوهایمان. من با این فلسفه زندگی میکنم که هر آدمی یک لایهی ظریف و ترد دارد که زیر حرفها و رفتارها و اشتباهها و خلاصه پوستهی بیرونیاش که همه میبینند دفن شده. گاهی میتوانم دست دراز کنم و بافت تردش را لمس کنم، ضربانهایش را زیر پوستم حمل کنم. برای همین میگویم ما همه شبیه هم هستیم.
بله، حتی من شبیه اعظم هستم. هیچ اشکالی در این نیست. اما گاهی اعظمِ نوعی دوربین دوچشمیاش را برمیدارد، خوب تنظیمش میکند روی منِ نوعی که شاید کیلومترها از او فاصله دارم، و از روی مسیر حرکت من برای خودش مقصد تعیین میکند. چرا؟
شاید به این دلیل که (از نگاه اعظم نوعی) ما از نقطهی مشابهی شروع کردهایم و نباید پایان متفاوتی داشته باشیم. حالا اینها چه ربطی به من دارد؟ یکنفر دیگر دارد خودش را در چاه میاندازد، من چرا جوش میزنم؟! چون شما در مواجهه با منطقِ رقابتی باید از خودتان دفاع کنید. که چرا کار الف را میکنید و نه کار ب؟ چرا آمدید شهر میم و نماندید شهر کاف؟ چرا رشتهتان ب بود و حالا میم است؟ چطور با میم آشنا شدید؟ اصولاً صبح چه میپوشید و ظهر کجا میروید؟ و همینطور باید توجیه کنید که هر قدم و تصمیم را چطور انتخاب میکنید و همزمان مورد تجزیه و قضاوت قرار میگیرید.
باورش مشکل است اما من میتوانم بپذیرم آدمهایی با ساز و کاری مشابه اعظم وجود داشته باشند، و به این سبک رفتارشان نقدی ندارم. پیش خودم میگویم آنها چنین دید بیقوارهای نسبت به سبک زندگیشان ندارند، تو چه میدانی؟ شاید از بیرون اینطور به نظر میرسد. شاید برای خودشان مفید است. اما زمانی پیش میآید که در سربالاییام، ناپایدار و عصبیام، به خودم شک دارم، و یا به هردلیل دیگری نمیتوانم انتخابهایم را برای اعظمِ نوعی شرح دهم. اعظم که پریسا نیست که مکث کند و هیچ نگوید، و بعد بگردد از ذهنش یک روایت درخور شرایط بیرون بکشد و بازگو کند و بتوانیم چند ساعت و روزهای آینده هم دربارهاش بحث کنیم. تصمیمها برای اعظمها از جنس برنده/بازندهاند. آدم به غلط کردن و احساس ناامنی میافتد. گاهی میشود تحملش کرد. گاه نه.
آدم بدی شدهام. دست کم برای این اعظم. پشت سر من حالا میشود قصههای تازه و کشدار گفت از ایرانیهای بیجنبه که صد رحمت به خارجیها در مقابلشان. چون بعد از سه چهار بار دیگر جواب تلفن و پیامکهای سرگشادهی "سلام خوبی؟" را ندادم. در همهی شبکهها هست ولی من نامرئی و فراریام. هربار این موضوع میاید در ذهنم میدانم که مشکلی حلنکرده دارم. ولی تلاش برای نگه داشتن ارتباطی که هیچگاه متصل نبوده مثل شخم زدن زمینی است که میدانی بذری نصیبش نمیشود. از این جهت است که آدم گاهی باید بپذیرد که بد است، و بد بودن حق (یا خوب) است. شاید برای بعضیهای دیگر بد نباشم و شاید هم به قدر لازم خوب باشم. در توبرهی ما همهجورش پیدا میشود.
این روزها که برنامهی عصر جدید را هم میبینیم- جدا از تمام نقدهایی که میشود به آن داشت- از یک اتفاق خیلی خوشحالم، و آن دیدن این همه شرکتکنندهی رنگ به رنگ است که خدا را شکر بیشترشان با استعدادهای خلاقانه ظاهر میشوند. یکی آکروبات کار میکند، یکی مجریگری، یکی بندبازی، رشتههایی که در کودکی حتی به ذهن من خطور نمیکرد که بشود با آن زندگی کرد. این خوشحالم میکند که بچههای نسلهای بعد از من و آدمهای جالبی از نسل من و گذشتهتر، هرکدام راه خودشان را دارند و به هم نگاه نمیکنند. رقابت برایشان به اندازهی خودشان بزرگ است. پیش اینطور روحیههایی هم احساس کوچکی میکنم و هم در عین حال آزادی. هربار که یاد بدیهایم به اعظمها میافتم، فقط میتوانم دعا کنم که آنها هم راهشان را پیدا کنند. مهم نیست که اینجا سنگی شدهام که سرشان را بدرد میآورم. دل سنگ هم طاقتی دارد آخر. مگر چقدر میشود خوب دلخواه همه بود؟ و مگر انصاف است؟ خیر نیست.
صداها که تمام میشوند، من میمانم و یک صحنهی خالی که ایستادهام در وسطش. به محض آنکه متوجه میشوم نور پروژکتور رویم افتاده، با قدمهای نامطمئن و بینظمی عقبعقب میروم و بالاخره خودم را به گوشه میرسانم. هیچ صدایی نیست؟ خب نباشد، خودم صدا میشوم. پایم را "خشخش" به زمین میکشم، با دستم روی دیوار "تکتکتک" ضرب میگیرم. زیر لب "همممهمممهممم" زمزمه میکنم. هرکاری میکنم که شلوغی بازگردد. کاری که بیفایده است. خوب میدانم، صحنه با من تنهاست. پروژکتور نورش را محو میکند و کمرنگ میشود. انگار بگوید دخترجان، من هم رفتم، دیگر نگاهت نمیکنم. حالا بیا وسط. بیچاره خبر ندارد با این کارش فرار کردن را خیلی سادهتر میکند. توی تاریکی با نوک پنجه و قوزقوزکی میتوانم پشت پرده بروم و برای همیشه غیب شوم. این کار را هم فقط برای این نمیکنم که دلم برایش میسوزد. برای خودم که شاید آن جلو بودن و دیدهشدن را دوست دارد، اما خودش نمیداند. شاید اگر وسط برود و چند دقیقهای بماند آدم دیگری شود، پوست بیندازد و وقتی فکر کند دلش برای من که حالا دیگر خود قدیمیاش شدهام، بسوزد، که چقدر ساده و کمجرئت بود. عجب، این دل سوختن اصلا دست از جانم قرار نیست بردارد. خوب نیست. اینقدر بیخود نسوز آخر دلجان.
در این سکوت خالی از صدا و رنگ باید بمانم و دستهایم را بالا بگیرم. این سکوت پر از معناست. مثل راز و نیازی بین من و تمام سلولهایم. رازی که شاید به این سکوت برای کشف شدن نیاز دارد. آنوقت من میخواهم دورش بزنم. میخواهم فرار کنم و به جای تن دادن به سکوت سنگین ذرههای هستی، بروم سرم را گرم کنم، ذهنچرانی و چشمچرانی و گوشچرانی کنم. چه چموشی میکند خودم.
جایی خواندم این فاصلهها و لحظات خالی و تنهایی برای خلوت کردن ما با خودمان است. لحظاتی با کیفیت که به نقشهایمان، روز و ساعتهای زندگیمان معنا میبخشد.
من یکی هستم مثل شما. دارم زندگی میکنم. به نظر بچه میآیم، ولی کم سنی ندارم. حالا که پروژکتور رفته، ولی اگر نور بود و ظاهرم را میدیدید، کاملا متوجه میشدید که چه به قیافه و چه به منش، مثل بچهها رفتار میکنم. دقیقا مثل همین بچهها همیشه میخواهم پایم را در کفش بزرگترها کنم. بخش بزرگی از زندگی را با فکر و خیال و بیعمل طی کردهام. عملم فکر کردن و بسط دادن و تخیل کردن بوده انگار. برای همین شاید تا آخرین روز زندگیام تشنگی اجرا کردن را با خودم بکشانم و سیراب نشوم. از این جهت چندان هم ناراحت نیستم. عطش داشتن را به فال نیک میگیرم. چیزی که نگرانم میکند تشنه بودن و آب نخوردن است. مشغول ماندن با این خوراک ذهنی است که دوست دارم به دیگران کمک کنم اما کاری نمیکنم و این تنها زهر میشود و مرا میکشد. اینکه نگاه کنم و ببینم باز کاری نکردم. قدمی برنداشتم. انسانیتی به خرج ندادم. من نمیخواستم رهبر آزادی جهان شوم، اما میخواستم یک نیمساعت در هفته باشد که بتوانم به خاطرش دست تحسین روی شانهی خودم بگذارم. چیزی که دربارهی خودم نباشد. نفعش به من نرسد. من میدانم که باید کاری که هست را انجام دهم، به بهترین شکلش و بعدهرگاه بهتر فهمیدم چه کنم، کار بهتر را انجام دهم* اما، ترسم از این است که یادم برود به چه مشغول بودم و چرا. این است که پاهایم مرا میکشانند به اینجا، یک سالن خالی. این پروژکتور هم خودش میداند که به جای من باید نورش را بیندازد روی چند ردیف از این صندلیها، تا دهانم یادش بیاید که حرفهایش را صدا کند و بفرستد به سمت دیوارها. دیوارها صداها را محکم نگه دارند تا خارج از حریم ساکت اینجا به جای دیگر نشت نکنند. خودم بهتر از هرکسی میداند این تمرینها لازم است. دیروز که مخالف چهارگاه میزدم، مثل بیجنبهها گوشههای مخالف را روان یادم بود، اما دوباره در شروع حصار که چند هفتهی قبل مکرر و مکرر تمرین کرده بودم، ماندم. ذهنم جا میماند و جلوی دستم را میگرفت. اگر میگذاشتم گوشم دوباره بشنود مسئله حل بود اما نگذاشتم. آنوقت دستم دست به کار شد و از وسط گوشه به هرچه در حافظهی مکانیکیاش بود عمل کرد تا آخر گوشه، و بعد با زرنگی از این خاصیت که هرسه قسمت حصار از یکجا شروع میشوند استفاده کرد و آغاز گوشه را هم از آعاز قسمت دوم بدست آورد. درست انگار جدول ضرب یا شعری را از بیتی بخوانی و بعد وزنش که دستت آمد باقی ابیات هم بیاید روی زبان.
چه سادهام من که تمرین را کنار میگذارم و انتظار دارم خودم برایم کف مرتب بزند.
* نقل به مضمون از مایا آنجلو (Maya Angelou) شاعر و نویسنده آمریکایی. اولین بار با خواندن کتاب "من میدانم که پرندهی قفس چرا میخواند،" که اتوبیوگرافی ایشان است، با او آشنا شدم. کتاب را از نسخهی انگلیسی خواندهام و دربارهی ترجمهی موجود در بازار اطلاعی ندارم. اما متن سادهای داشت. مایا آنجلو برای من یک الگو و قابل ستایش است.
+ سختنوشت، زورنوشت، و هرچیزی در این مایهها.
از پنجره نگاه کردن آسمان را دوست دارم. نگاهم مثل همیشه گوشهی پایینی قاب را به دنبال تکهابر کوچکی دنبال میکند و برمیگردد روی کاغذ. چند دقیقه بعد دوباره ابرک را میپایم که حالا دارد از گوشهی بالایی سمت راست پنجره فرار میکند. هنوز هم نمیفهمم که این ابرها چطور در همهحال کجکجکی از چپ به راست و از پایین به بالا میروند.
این دفترچه را گرفتم برای یادداشتهای پراکنده و تصادفی وقتی آدمها یا اتفاقی را میبینم. شدهام شبیه نوجوانیهایم که هرجا میخواستم با کیف مجلسی بروم به جای لوازم آرایش یا آینه یا هرچیز معقول دیگر، یک کاغذ یا دفتر کوچک و مداد همراهم میبردم. بگذریم که بعضی وقتها ذهنم آنقدر درگیر میشود که کلا یادم میرود چه به نظرم رسیده بود. این مال سن و سال نیست، قبلترها هم همین طور شتابزده و شه بوده ذهنم. داشتم به چه فکر میکردم؟ هان، ابرها. مینویسم: "در چشم او ابرها همیشه از همان راه و در همان جهت همیشگی حرکت میکنند. مثل؟مثل فوت کردن شمع و لغزیدن شعله،" و فکر میکنم به کوچکی انسان در برابر ابرها. سقف بلندبالای آسمان. باز مینویسم: "معلوم است وقتی که کوچک باشی درکت از سمت و سو و حرکت دنیای بزرگتر ناقص است. موجود زمینی بودن یعنی ابرها را همیشه در همان جا و همان طی طریق دیدن" کمکم دارد دیر میشود. وسایلم را جمع میکنم. تصمیم میگیرم این ده دقیقه اضافه را صرف پیادهروی کنم و به جای ایستگاه نزدیک خانه از دو ایستگاه بالاتر سوار مترو شوم. همینکه قدم اول را از خانه بیرون میگذارم زمزمهام به راه میافتد: "با غمِ عشق رُخت، عشق رخت، عــــشق رخت، کِی غــمِ جاانم باااااااشد،" پلهها را با احتیاط و کمی به سختی پایین میآیم و به طرف باغچهی حیاط پشتی میروم. بوتههای توتفرنگی به نظر حالشان خوب است. سبزی خوردنها هم همینطور. دور از چشم مهرداد تصمیم میگیرم از آب دادن باغچه و گل و بلبلها صرفنظر کنم و به جایش پیادهرو را مستقیم میگیرم تا چهار پنج بلوک بالاتر. مسیر خودش میپیچد و میگذارد روی حالت اتوماتیک فکرها و زمزمهام را بکنم. حواسم البته به حرفهای دخترک خردسالی است که ظاهرا پشت سرم با پدرش دارد راه میرود. به نظر میاید دارد مخ جناب پدر ِآرام و متین را برای انجام کاری میزند. بالاخره میرسم به ایستگاه، کارت میزنم، پلهها را شمردهشمرده طی میکنم و به عادت روزهای تنهایی در متروی تهران، از جایی که هستم پیاده میروم تا ته سالن. زودتر از آنکه برسم قطار آمده.
**
آسانسور بزرگ و خالی است. به جای طبقه هشتم، طبقهی چهارم میایستد. خانم مسنی سوار میشود و با من میاید تا طبقهی هشت، نه، درست پشت سر من در یک متری میز پذیرش میایستد. دعوتم را به اینکه جلوتر از من در نوبت بایستد قبول نمیکند. با صدای منشی کارت بیمهام را درمیآورم و پس از اینکه وقت ویزیتم را چک میکند با لبخند از او جدا میشوم و روی اولین صندلی نزدیک مینشینم. موبایلم صدای تلگرام میدهد! تلگرام میگوید مهرداد 16 عکس جدید فرستاده. چند عکس با سها و اندرو و سینا در سانفرانسیسکو. مینویسم: "ای جان، منظرهها عالیند،" و روی عکس آخر دقیق میشوم. سالن پر است و مهرداد در حال ارائه. مینویسم: "چه استقبالی، خسته نباشی، ارائه چطور بود؟" مینویسد: "خوب بود، ولی یک اپسیلونی باید به معیار فاصلهاش اضافه کنم" نیشم باز میشود از اینکه هیچچیز بالاتر از مسئله در ذهنش نیست. ناخودآگاه فکرم درگیر جلسهی فردا میشود. ته دلم خوشحالم از اینکه کارها به خوبی پیش رفته و بالاخره نتیجهی سودمندی از آن درآمده. هنوز کلی کار مانده که امیدوارم بشود بعد از این انجامش داد. مثل مقاله که هنوز کامل نیست. یک وبلاگ جالب آمار و احتمالاتی پیدا کردم که کلی مطلب میشود از آن یاد گرفت. تازگیها کمی بیشتر اخبار زمینهی تخصصیام را دنبال میکنم و کمی از آب و گل کار درآمدهام. شدهام یک محقق متوسط و مسئول. نه از آنها که باهوش و تند و تیزند، بلکه از آنهایی که آرامآرام مسئله را میجوند و هضم میکنند. اگرچه، بیشتر از هرچیز دوست دارم از این کارها و پروژهها داستان بسازم و برای خودم تعریف کنم.
اینجا رسیدن آسان نبود. همیشه صلح را به درخشیدن در تلاطم ترجیح دادهام. فکر میکنم در این مدت دوگانگیهایم کم شده، فکرهایم به عمل نزدیکتر شده. اگر قبلا آینده برایم پل معلق نیمهسازی بود بین دو قله، حالا برایم مسیر سنگی و سختی است که میدانم پا روی کدام سنگها بهتر است بگذارم. آسان نیست ولی برنامه دارم برایش.
امسال سبزهی عیدمان هم درآمده، رنگ کردن تخممرغها را تا فردا حتما تمام کردهام و به یمن ویزاهای به سرانجام رسیده، یکی دو ماه دیگر خانوادهها اینجا جمع میشوند. خانهای با پنج اتاق باید هم پذیرای جمع ما باشد، مگرنه؟ برنامههایی داریم برایشان، از کیک و شیرینی پختن، تا مغازههای ابزارفروشی جالب، تا لوازم آشپزخانه، هایکهای سبک، و مسافرت. فقط امیدوارم سرکار بودنمان زیاد خستهشان نکند. با صدای پرستار به خودم میآیم. از این آزمایشها خلاصی پیدا کنم خوب میشود. قرار است برای خودم گوشههای ردیف را زمزمه کنم تا حواسم پرت شود و نترسم.
**
از مطب بیرون آمدهام و بسیار خسته. تازه پیام مهرداد را دیدهام. پرسیده "دکتر خوب بود؟" جواب میدهم و یک گل صورتی و یک قلب بنفش میگذارم. آنجا هنوز باید ظهر باشد. میروم در کافهای نردیک بنشینم. دوباره دفترم را باز میکنم. مینویسم: "نمیدانم قرار است چه بشود، ولی میخواهم هرچه در راه است برای تحملش قوی باشم. امروز لاله میخرم، هرچند لالهها خریدنی نیستند. لاله را باید در آغوش گرفت، بزرگ کرد. راستی به نظر تو چه کسی بیشتر بر گردن لاله حق دارد؟ پیاز و جوانهی خفتهاش یا باعبان و تر و خشکش؟ یا اصلا این لاله است که به هردو افتخار همنشینی داده؟" تکرار میکنم "همنشینی، لاله" و دفتر را میبندم. از خودم میپرسم این داستانها کی به دنیا میآیند؟ خودم میگوید وقتی همنشینشان باشی. دلم برای زندگی تنگ است. چای مینوشم. دستم چوب میز را مانند دست یار لمس میکند. میز بوی درخت کهنه و مهربان میدهد. به او اعتماد میکنم و سرم را میخوابانم رویش. از گلوی درخت صدای کافه را بلندتر میشود شنید. یاد جعبهی موسیقی کوچکم میافتم که صدایش روی چوب بهتر درمیآید. فکر میکنم دو روز دیگر که مهرداد برگردد پیشدرآمد درویشخان را میتوانم خوب اجرا کنم برایش. همان موقع ابری از گوشهی پنجره کجکجکی میرود بالا و از قاب خارج میشود. دوباره دست به قلم میشوم: "مهر دادنی است و خورشید خواستنی. همنشینی، همنشینی، همنشینی. دلم برای همهتان تنگ است."
چالش تصور آینده به دعوت جولیک، اگر دوست داشتند با دعوت از پریسا، سروش، و سارا (و هرکسی که دوست داشت). وبلاگ "من یک مدیک هستم" یک پست جالب با همین مضمون قبلتر از اینها نوشته که خواندنش توصیه میشود.
به آینده که فکر میکنم، چیزی جز حالا نمیبینم. یک حرکت پیوسته و تکراری که در آن همیشه و به سادگی، فقط هستم، حرکتی که بدون آنکه متوجه باشم جلو میرود. به خودم که میایم، میبینم از روزهایی به نزدیکی دیروز پانزده سال گذشته. من دیگر کودک نیستم، از شنیدن سن چهل و پنجاه تعجب نمیکنم. رسیدهام به فصل درو شاید. بگذریم که هنوز هم نمیدانم با این آینده چه قرار است کنم.
آینده مفهوم دیگری هم دارد و آن تکامل و پیشروندگیاش است. داستان از جایی در دامنهی کوه شروع میشود، ساده یا سخت، بسته به شیب آغاز راه. آدمک ما قدم به قدم بالا میرود و وقتی که هرچه در چنته داشته گذاشته بالاخره به قلهای که در نظر داشت میرسد. "چه منظرهای، اما بگذار ببینم، آنجا یک قلهی دیگر هست." و دوباره راه میافتد و دائم تصویرش از آنچه میخواهد از زندگی کامل و دقیقتر میشود. کافی است یک لحظه برگردد به پشت سر نگاه کند. شاید حظ کند، چه راه پر پیچ و خمی آمده. "یعنی چه قلههای شگفتانگیز دیگری هست؟" گاهی نوک قلهی بعد در افق دیدش پیداست و گاه نه. یک غافلگیری کامل. گاهی هم آدمک درجا میزند. مثل همهی ما، هزار قله را هم فتح کرده باشد، صبر کردن در شکست برای بالارفتن از هزار و یکمین، مشکل است. دیگر چه اهمیت دارد که چه راهی آمده؟ گذشتهها گذشته.
آن آخرها، وقتی که صبور شده، مویش سپید شده، سرد و گرمها را چشیده و با توشهای از خرد در سرازیری دامنهی گلدار و خنک و مهآلود کوه قدم میزند، یکدفعه میرسد به یک مانع جدید. این قله نیست، دروازه نیست، "انگار، انگار شبیه یک گره است؟" نزدیک و نزدیکتر میشود. ناباورانه با خودش میگوید، "عجب، یعنی اینجا تازه باید گرهی به این بزرگی باز کنم؟" و با تردید جلو میرود. زندگی به او آموخته که نباید جا بزند. این همه راه آمده این گرهگشودن هم رویش. حالا درست رسیده به قلب گره، ولی انگار اوضاعش زیاد هم پیچیده نیست. آدمک داستان ما یک نگاه به سمت راست و نگاهی دیگر به سمت چپ میاندازد. چیزی توجهش را جلب کرده، گونههایش گل انداخته و ذوق چشمهایش را زیبا و خندان کرده، چانهاش را میخاراند، بعد سرش را. دور خودش میچرخد. زیر لب میگوید "چقدر شبیه گره بود،" و آرام و با احتیاط روی تن ظریف پروانه مینشیند و فکر میکند "یعنی همهی این تکان خوردنها و بالا و پایینرفتنها زیر سر این پروانهی زیبا بود؟"
یا برای آنکه دروغ نگفته باشم، هفدهم اسفند برابر با هفتم مارس. روزی که من بالاخره دکترا را دفاع کردم و حالا سه سال از آن تاریخ گذشته. مونای آن روزها آدم تنهایی بود در دانشکدهای از جنس سنگ و کلاسهایی با نیمکتهای قهوهای روشن و تابلوی کوچک نستعلیقی که میگفت "اگر این امکانات را مایهی راحتی میدانید از آن مراقبت کنید." کلاسهای نوسازی شده با پوسترهایی دربارهی ریاضیدانان ایرانی، ابوریحان، بوزجانی و دیگران، با درهای رمزدار، میزهای نو، کرکرههای جدید، جالباسیهای چوبی و کارشدهی همرنگ و همجنس میز و نیمکتها. میزهای دونفره با صندلیهای چوبی. روی همین نیمکتهای قوسدار که حالا بعضیهایشان حتما لق شدهاند بود، که آن آخرِ آخر - نزدیک به پنجرهی ته کلاس- آبمیوهها را گذاشتم. شیرینی را اصلا یادم نمیاید خودم گرفتم یا بابا اینها آوردند.
آدمِ تنها جلب توجه همه است. از مسئول انتشاراتی که از ترم اول خانم دکتر صدایت کند تا مسئول سمعی بصری که برایت با آن لحن تند و شاکی و عینک ذرهبینیاش درد دل کند که "دکتر فلانی نذاشته دوساعت برم عمران مراقبت بدم. حقوق خودش از فلان رسیده به هفت ملیون فکر میکنه مال منم همینقدر بالا رفته" و بعد گردوی توی دستش را نصف میکند و میدهد به دستم: "بفرما. حالا کلاس برا چی میخوای؟ مگه فرجه نیس؟" میگویم چون فرجه است و کلاسها تعطیل شده میخواهم برای بچهها جبرانی بگذارم دیگر "میان؟" و سری تکان میدهد، "تهرانی نیستی نه؟ دیدی گفتم نیستی"
همه میگویند مبارک باشد. فکر میکنم یک جعبه خشک و یک جعبه تر. به همه باید برسد، چند کیلو کافی است؟ آن آقای خدمتکاری که به آزمایشگاه سر میزد چه؟ آن یکی که در کلاسها را برایمان باز میکرد چه؟ خانم فلانی در آموزش چه؟ حالا اینها به کنار، من که رویم نمیشود دانه دانه شیرینی بدهم به همه.
چه مبارکی خانم جان، چه مبارکی؟ عمری که تلف شد، شیرینی را بدهم که ماله کشیده باشم روی این همه ترس و نادانی؟ دور زدن خودم؟ کار کردن روی چیزی که نمیدانی و پایهاش را نداشتهام از اول؟ خب از اول هم قرار بوده همین باشد. قرار بر یاد گرفتن بوده. میدانم، میدانم، کمک کم گرفتم، دید واقعی نداشتم، سنجیده عمل نکردم، تخیلم بر علمم میچربید. کلنگر و پیشگو بودم به جای آنکه منطقی و مستند کار کنم. در یک کلام درجا میزدم. اما، امروز پس از سه سال این را درک کردهام که این بدرستی خودِ من بوده. آدمی که در مواجهه با مشکل اینطور تا میکند. این آدم آن روز از تزش (که قبولش نداشت) دفاع کرد. دور هرچه تحقیق و صحبت از رشتهاش بود را خط کشید. گفت اشتباه کردم. دستهایش خالی شد و فکر کرد در آینده هرکاری میکند غیر از این کار. باید از این شش سال درس میگرفت.
جلسهی دفاع طولانی بود. دو ساعت و نیم، شاید نزدیک به سه ساعت. پریسا و مامان و بابا پشت سر هم و پشت استادها بودند. نسترن ده دقیقهای بعدتر آمد. سعید وقتی رسیده بود که تقریبا صحبتم تمام شده بود و مشغول پاسخگویی به سوالات بودم. دو یا سه دور (احتمالا دور سوم فرمالیته) که شش استاد هرکدام سوالهایشان را بپرسند. پشت درهای رمزدار طبقهی چهار، سعید نگاهکی از دریچهی شیشهای به داخل انداخته و پنداشته بود که "انگار خیلی خبری است! مزاحم نشوم" و همانجا نشست روی ردیف صندلیهای سهتایی وسط راهرو، تا پایان آن سه ساعت. در که باز شد با دهانی باز صدای خفیفی از گلویش درآمد، سرش رو به سمتی که نمایندهی تحصیلات تکمیلی با عجله سالن را ترک میکرد چرخید و دستی برایش تکان داد، آقای نماینده تپل و کوتاه و در عین حال سرشلوغ و مردد، همانطور که فاصلهاش متر به متر زیادتر میشد، نیمنگاهی انداخت و راهش را گرفت و رفت "اون آقاهه رو من میشناختم، اصفهان هم خوابگاهی بودیم" به سعید گفتم ایشان به زور خودش را انداخت توی جلسهی دفاع من چون چیزی سردرنمیاورد و هیچ روز خدا هم در اتاقش برای دانشجو ننشسته بود. تمام وقتش جلسه با فلان مدیر و مقام و کار خارج از دانشگاه بود. بزحمت روز و ساعتش را تنظیم کردم.
بهرحال، آن روز دفاع کردم، از خودم، از خامیام، از عمیقترین اشتباهاتم و دست و پا زدنهایم، چون هرچه باشد من به پای هرچه که آن موقع دوست داشتنی و کامل و خیرهکننده نبود، عشق ریختم. من هیچچیز نبودم جز همینها.
برگشتیم. سعید با ماشین خودش و من مامان بابا و شیرینی و گلها با ماشین خودمان. ساعت هشت شب آنقدر کسی در دانشکده نبود و شیرینیها باد کرد. مثل حالا حوالی ساعت هشت و نیم غروب داشتیم میرفتیم خانهی خالهپری که همیشه نماد گرمی و محبت بود و الان نماد همبستگی. خالهپری که دفاع ارشدم آمده بود و برگشتنی با یک ماشین و اسباب و اثاثیه دفاع فشرده نشسته بودیم و کمرش درد گرفته بود. عزیزجون بود، سعید که به لطف استفاده از جیپیاس سه ربعی از ما زودتر رسیده بود و سارا و آقای صمدیپور فیزیوتراپ و حتما چند مهمان هم آمده بودند عیادت. بالاخره رسیدیم و شیرینیمان را با هم خوردیم و لذتش را بردیم. خالهپری با آن حواس جمعِ همیشه توی اخبارش و در حین فیزیوتراپی در حالیکه همه ذهنشان مشغول به چیزهای دیگر بود، روز زن را به ما و بخصوص چندینبار همزمانیاش با دفاعم را به من تبریک گفت! بلی، اینطور است که برای من روز جهانی زن روز دفاع است و خود به خود هم تویش یک خالهپری است.
این دوره باید تمام شود، دورهی ششسالهی دکترا، یا هرچیزی که آدم در آن درجا میزند و دوستش ندارد. هرچیزی که فکر میکنی سخت است و تمامی ندارد. که راهی ندارد جز بریدن و رها کردن و بعد ماندن در تاریکی و ضعفش که حالا با این پروندهی ناتمام چه کنم؟ آسمانِ به زمین رسیده را چه کنم؟ دقت کن، نه اینکه هیچوقت استعفا ندهی، بلکه فقط وقتی که از روی ضعف و خستگی است.
داشتم میگفتم، آدم فکر میکند نمیتواند تمامش کند، تا وقتیکه با مشکل بزرگتری روبرو شود. آنوقت میفهمد که هیهات، آن یکی در برابر این پشیزی هم نیست، اصلا بچگانه است. این احساسی بود که من داشتم وقتی مجبور شدم قورباغهی تز را قورت بدهم. وقتی که دیدم چطور زندگی خالهپری و همه آدمهای نزدیکش یکدفعه دستخوش اتفاقات تلخ و سخت شد. و حالا آن روزها گذشته است. دکترا و تلخیهای حادثه. ما جان سالم به در بردیم. هنوز روی زمینیم و مشغول با اموری کمابیش مشابه قبل. فرق امروز با دیروز در پختگی است. درست مثل اینکه تازه هفت سالت شده باشد و نابغه هم نبوده باشی اما سه سال قبل سر کلاس اول گذاشته باشندت. سختیاش از این جنس است.
این دوره هرکجای تاریخ که باشد، برای هر گروه آسیبدیده و در اقلیتی که باشد، یک روز تمام میشود. اعضای آن گروه میفهمند که باید از خودشان، ضعفهایشان، اشتباهاتشان، و تلاشهایشان دفاع کنند. آماده میشوند که حتی اگر بهترین و بالاترین رتبه را کسب نکردهاند، اگر خیلی خیلی معمولیند، اگر به جای هشت ترم دوازده ترم وقت گذاشتهاند، بالاخره از خودشان دفاع کنند. چون قرار نبوده که آنها تبدیل به جنسِ دیگر یا موجودی با نیروی فرازمینی شوند تا لیاقت مدرک را پیدا کنند. آنها قرار است به خاطر خودشان شایستهی تقدیر شناخته شوند. همهی ما که تقلای شناخته شدن، موفق شدن، و اثبات حقانیتمان را داریم باید یادمان بماند، تا قبل از رسیدن به چنین مرحلهای ما بچهی چهارسالهای هستیم که بین هفتسالهها نشسته و هفتساله نبودنمان چیزی نیست که مربوط به ما باشد. همینقدر که خواستهایم سر کلاس باشیم و دست و پا میزنیم شایستهی تقدیریم. مشکلاتی هست که بزرگتر از ناامیدی ماست و روزی که چشم ما به درک آنها باز شود خود به خود آمادهایم که از هویت شخصی، حرفهای، و اجتماعیمان دفاع کنیم و فارغ از تمام شکهایمان زندگی کنیم.
روز زن مبارک.
همیشه دم از این زدهام که باید دیگران را درک کرد. فهمیدن آدمها، ریشهی رفتارها، ترجیحها، حرفها و فکرهایشان زمان میبرد. همدلی به این راحتیها هم نیست که هرجا دلت بخواهد خوب باشی، مهربان و فهمیده و شیرین باشی! شاید از نظر خودت و دیگرانی باشی، اما تا جایی که به آن یکدانه دلی که قرار بود بدست بیاید مربوط است، گرهی باز نکردهای.
مداد را دستم بگیرم و از نقطهای روی کاغذ آغاز کنم. منحنیها، حلقهدرحلقه زدنها، همینطور ادامه بدهم تا جایی که خطوط کلفتتر و سر مداد کندتر شود. سیاه کنم، فکر کنم، و باز سیاه کنم. فکرهایم احاطهام کنند و من هیچ نبینم غیر از آنها. مبدا آنها مقصد آنها. از هر راهی که بروم همان فکرها و مانعها.
همیشه دم بزنم از درک کردن دیگران و بعد زندگی پر باشد از من بودنم و به هر در و دیوار زدن برای نمایش چطور دوستتر دارم بودنم را. نمیشود، هردو یکجا و با هم نمیشود.
حالا این بهم ریختگی از کجاست؟ داستان چیست؟ حرف حساب چیست؟ نمیدانم. انگار کن روی آن کاغذ چیزی نوشته بودی که زیر حطخطیها گم شده. سر یک منحنی را بگیرم، همراهش دور بزنم وجب به وجب تن کاغذ را، غرق شوم در همان فکرها. ببین. آیا میشود از حجاب این خطوط رد شد و یافت آن زیر چه نوشته بودی؟
تو که دم از درک دیگران میزنی بگو، بگو کی و کجا خودت هستی و آنها؟ چند لایه کافی است درونت داشته باشی تا بتوانی تصویرشان را برای خودت بسازی؟
از من اگر میپرسی، حواسم به کسی نیست. میخواهم از زیر خطخطیهای کاغذ بیایم بیرون اما مبهوت حلقهها و رفت و برگشت سیاهیها روی کاغذم. این وسطها گاهی چیزی میبینم یا حس میکنم. میشود یک نقطهی کوچک آبی یا بنفش یا زرد، فقط یک نقطه. دوباره خطها از رویش میگذرند. نقطهها هیچوقت به هم نمیپیوندند. من روی حساب همین نقطه فسقلیهاست که دنیایم را تصویر میکنم. مادرم را، پدرم را، خواهرم، همسرم، دوستانم، همکارانم، دنیای خارج را، حتی خودم را. این تصویر کامل نیست. خب نباشد. درست نیست، نباشد. من فقط راضیم به اینکه شایسته باشد. شایسته یعنی بیربط نباشد.
از سحتترین رابطهها، والد و فرزندی است. چیزی که هرجایش فرزند ایراد بگیرد، میگویند مادر میشوی میفهمی. عشقی که هردو طرف را میسوزاند و خاکستر میکند. از پشت این خطوط درهمپیچیده، تلاشم دیدن و دیدهشدن است. اما این تمام ماجرا نیست. طرف من حرفهایی سخت و ثابت و معین هست که ظاهر بغضآلوده و چشمهای اشکی را پنهان کند. طرف مادرم دلسوزی و محبتی است که طعم گس گرفته بخاطر انتقاد و طلب تصویر متفاوتی که دختر دستپروردهاش لازم است داشته باشد. حالا کجا را باید گرفت و تعمیر کرد؟
میتوان گفت نوع پرداخت والدینمان به زندگی ما قدیمی و کودکانه و دور از واقعیت امروزمان است؟ هم بلی و هم خیر. ما زمانی واقعیت دنیای آنها بودهایم، اما انگار هیچگاه روی یک محور زمان جای نداشتهایم. این اختلاف سن لعنتی همیشه مانعی است در درک ما از زمان طرفمان. آنگاه که آنها دغدغههای امروز ما را داشتند، کودکی بیش نبودیم و در پی نیازهای اولیه، خواب، بازی، غذا، کشف دنیا. حالا که اینجا هستیم آنها کمکم پا به سن میگذرانند. خرد این سالها باعث میشود که بگویند به فکر خودت باش، به خودت برس، فلان کن و فلان نکن. چون از نقطهای جلوتر از ما به ما نگاه میکنند که در عین حال عقبتر از زمان واقعی ماست. چه دلیلی دارد که تجربهی کسی در چهل سالگی برای دیگری هم نتیجهی یکسانی داشته باشد؟ و چرا ما تمام توجهمان را معطوف به نتایج میکنیم؟ اگر بنا به زندگی است، چرا من نباید تجربهی دست اول گذر از همان پیچی را داشته باشم که سالهای سال دیگرانی هم از آن گذشتهاند؟
اینها همان خطخطیهاست
حالا بگو ببینم، این چرندیات مهمتر است یا مهر فرزند و والد؟ درست است، آن چرندیات همهی ذهن و کاخ تصورات و برداشتهایت از خودت است. اما این وسط بیربط نیست؟ مثل این نیست که یکدفعه از اینکه پیازهای قرمز دارند پوک و کهنه و چوبپنبهای میشوند صحبت کنی؟ چرا هست. من میخواهم، اگر اسم خودم را انسان میگذارم، از دیگران طلب درک آنی خودم را نداشته باشم. من فقط میتوانم امیدوار باشم که رفته رفته و در ارتباطی بهتر از امروز که دنیا چیزی بیشتر از نقطههای رنگی و خطوط سیاهم را دیده، کسی برای انتخابهایم به من حق بدهد و دربارهشان شک نکند. تا آنموقع، بخصوص وقتی پای این یک رابطهی فرزند و والدی در میان است، چه برای خودم، چه برای دیگران، دوست دارم این درک را داشته باشم که دفاع از هیچ عقیده و نظر مدرنی ارزش تنها ماندن پدرها و مادرها در باورهایشان را ندارد.
خدایا به من صبر بده تا از حل مسائل سخت فرار نکنم، غمگین و پریشان و ناامید نشوم، و در این دنیای خطخطی تصاویر زیباتری خلق کنم.
نوشتن دارای احترامی است برای من، از چیزهایی که نباید فراموش شوند. نباید در هزارتوی حوادث و خیالات و آشفتگیها، گم شوند. هربار که بخواهم خودم را راضی کنم و دلم را آرام، باید حتما سعی کنم بنویسم. این باعث میشود که نماز خواندن را، سجده کردن را، تعظیم کردن را، و شکرگزاری را عمیقتر درک کنم. شاید نماز من نوشتنی است. چه باید گفت؟
دیروز صحبتی پیش آمد دربارهی ماندن در نقاط ریز زندگی. در از دست دادن تصویر بزرگتر. و ما هیچکدام نمیدانستیم آن ایدهآل زیبا و بامعنا که باعث نشود زندگی را پوچ بدانیم و بشود که تلاشمان را به پایش بریزیم، چیست. تنها چیزی که میدانستم، این بود که من نیاز به آن دارم که زندگیام دارای یک بخش انسانی باشد، در ارتباط با آدمها باشد، کمک به آنها. اگر معلم بودم، دنیای ایدهآلی داشتم، و اگر مشاور بودم هم همینطور. حالا نقش رسمی ندارم، اشکالی ندارد. این هنوز منافاتی با زندگی کردن من ندارد، هردویش را هرجا بتوانم انجام میدهم. رسمیت از همان ابتدا پارهی من نبود. تاب نمیآوردم و برمیگشتم سر قالب راحت خودم.
من البته که میدانستم کوچکترین ذرات خاکخوردهی خاطره میتواند تنگ شیشهای موفقیت و مشغولیتهای جاری را کدر کند. حالا هرچقدر هم که خاطرهها دور باشند، یا به چشم نیایند. همین که آدم مربوط میشود به آدمی دیگر، کافی است. اینکه خبر بگیری که مریض است کافی است. و اینکه دیگر در دنیا نیست، برای شکستن حتی بیش از کفایت است.
اینجاست که دیگر مهم نیست از دید من این آدمها چطور آدمهایی بودند. مهم نیست چقدر در دلم جاگرفتهاند، همیشه خوب بودند یا جاهایی هم بد بودند. هیجکدامشان مهم نیست. دعواهای روزهای قدیم مهم نیست، کنایهها مهم نیست، فکرها و تصوراتی که از هم داشتیم، و همهچیزِ دیگر ارزشش را روی این خط از دست میدهد. انگار این طرف خطّ زندگی بازاری باشد که بخواهی ریالی بیشتر سود کنی و آن طرف خط، سمت مردگی، تعریفت، ارزشهایت، اولویتهایت همه تغییر کنند. چه غمانگیز. و ما برای چه بالا میرویم و خود را با انبوه برچسبها و نقشها خفه میکنیم، اگر ثانیهای برای آدمهای اطرافمان وقت نگذاریم؟ اگر آنچه بدان مشغولیم ارتباطی با دل انسانها نداشته باشد. اگر تفکری ایجاد نمیکند، درسی نمیدهد؟ و من، نه، من که دیگر تکلیفم روشن است که نه معلم هستم نه دکتر که نبض روح و جسم در اختیارم باشد و دستم به کمک دراز. من بیشتر باید حواسم باشد که وقتم را از روی آسودگی و اعتیاد، با آنچه مشغولم مشغول نکنم. من باید حواسم باشد که آدمهای مهم زندگیام را جدی بگیرم. حواسم نباید پی آن برود که کی هستم و چقدر هستم. چقدر با این و آن فاصله دارم، یا چه کاری برایم سخت است. نباید بگویم نمیتوانم و خودم را کوچک بگیرم. نباید بیخیال سلامتیام باشم، یا برعکس تمام فکرم این باشد که چه مرگم است. تهِ تهِ این دنیا، این تلنگرهایی که دائم بر ذهن خمارم میخورد، آدمها هستند. آدمهایی توی یک داستان مشترک.
تصور کنید شخصیت داستانی هستید و تازه ازدواج کردهاید. دو شخصیت دیگر هم در این داستان هست که خیلی پیشتر از اینها با هم ازدواج کردهاند، چیزی نزدیک به سی سال قبل. شما از این دوشخصیت چه دیدهاید؟ تقریبا هیچ چیز. دور دور، یک آشنایی مختصر. بعد یک روز آنها میایند دیدن شما، برای تبریک. داستانی تعریف میکنند از زمان جوانیشان، وقتی که مرد عضو ارتش بوده و در پی پوشانیدن خطایی و به عنوان مسئول، از شهرستان به تهران احضار میشود. زن منتظر و نگران تا ببینند خطر از سرشان میگذرد یا نه. صحبت از احمدمحمود و رمان همسایههایش میکنند. شما اشک حلقهزده در چشمهایشان را میبینید. دیگر نمیشود گفت اینها غریبهاند. اشک حجاب را برمیدارد.
شخصیت دور دیگری، یک پدربزرگ، سکتهی مغزی میکند و به کما میرود، شاید او را هم نمیشناسید و ارتباط عاطفی نداشتهاید. ولی یکی از عزیزترین آدمهای زندگیتان چند سال قبل در شرایط مشابهی بوده. نمیشود بیتفاوت بود، نمیشود راهنمایی نکرد، دلسوزی نکرد، احساس نزدیکی نکرد، امید به بهبودی نداشت.
واقعیت این است که ما به حکم تجربه به هم وصل میشویم. همدیگر را درک میکنیم، و همدلی میکنیم. این باشکوهترین مرتبه در زندگی من است، که روزی نگاه کنم و ببینم از درونم برای انسانها مایه گذاشتهام.
میماند یافتن چطور و با چه اسبابی؟ فعلا به "چیستی" جواب دادهام. اسباب عمل در همین روزهای من باید باشد، غیر از این دوباره به دام تخیل افتادهام. "چطور" باید کار ساده اما زیرکانهای باشد، وگرنه به دام کمالطلبی و خودبینی و زیادهخواهی افتادهام.
این پیازها را عمدا بیشتر از حدّ نیاز برداشتهام، چرا؟ چون امروز روز خاصی شده. بلی، دو عدد، و مهم نیست چقدر وقت صرف میکنم که هلالی خردشان کنم. صبورانه و بینگرانی میایستم تا به دل فرصت سرخ شوند، کرهی محلی را با گشادهدستی به پیاز میزنم. تصمیم گرفتهام تهچین را به زور این کره لذیذ کنم. چرا؟ بله، چون امروز حال متفاوتی دارم. یک جهش کروموزومی همین لحظهها دارد جایش را در ژنهایم پیدا میکند. بیشترِ پیازها را در کاسهای جدا میگذارم برای لای برنج، و میروم سراغ سرخ کردن مرغها. بوی فلفل سیاه را میگذارم از همان اوایل کار در بیاید. هنوز کامل نشده لوبیای چشمبلبلی را پیمانه و در آب خیس میکنم. نیمساعت بعد هر دو با تندی و غیرت در مسیر کمالِ مطلوب تهچین هستند! آخر امروز روز خاصی بود و من خوشحالم. اینها هم همینطور. این وسط سالادی درست میکنم که تابحال درست نکردهام، کلم قرمز، گوجه، خیار، پنیر، اووکادو. خوردن سالاد که تمام میشود برنج را میگذارم بجوشد، سیبزمینی را پوست میکنم به قصد تهدیگ. گذرِ دقایقی چند، و به مرحلهی دستپاچگی میرسم بالاخره: یک قابلمه لوبیا سمت چپ، برنج آبکش شده سمت دیگر، مرغها در ظرفی دیگر، شیشههایی سبزیخشک ردیف بیرون کابینت، زعفران و هاون یک گوشه برای خودش، دیگ خالی منتظر جنابِ تهچین روبرویم، پیاز سرخکرده را فراموش نکنم هنر است! سبزی و لوبیا را قاطی میکنم با برنج، میریزم لایهبهلایه در دیگ، رویش کمی پیاز، مرغ، دارچین یا زعفران سابیده شده و دوباره لایهی بعد از نو. بعد فرم یک خانهی اسکیمو را به تهچین اهدا میکنم و در را میگذارم تا روی شعلهی بالا بخار کند. نشان به آن نشانی که پس از نیمساعت هنوز آخ نمیگوید. زیر لب غری میزنم، فراموش میکنم امروز چقدر ویژه بود و خستگی تسخیرم میکند. صبرم نیست تا بپزد، بکشم و تمام شود. انتظار دارم طبق معمول یک پلوقاطیِ کسلکننده نسبت به نسخهی مادر را تحویل بگیرم. برعکس، از دیدنش به وجد میایم، طعمش را نچشیده دوست دارم و فکر میکنم این بهترین سبزیپلویی است که ممکن است به دنیا بیاید. چرا؟ چون خالقش روز خاصی را تجربه کرده. چه حس خوبی است
باشد باشد، فهمیدیم خوب گذشته. بیا امروزِ تو را با سبزیپلو جانت دمی تنها بگذاریم و حالِ دو روزِ بعد را بپرسیم. هان؟
هان؟
هوم؟
خب، گفتم دیگر، آن روز روزِ خاصی شد. چون پس از مدتها کاری که میکردم به نظر فایدهای داشت، حتی برای جذب یک شریک برای شرکت. اتفاقی که تا بحال نیفتاده، میتوانم بگویم از ارائه کردنش برای آدمهایی خارج از حوزهی شرکت خوشحال شدم چون این احساس را تقویت میکند که واقعا عضوی از یک گروه هستم و تلاشم در جهت اهداف جمعی است. به چشم میبینی که حرکتهایت اثر مثبت دارد در پیشبرد کاری. این چیزی گمشده بود تا آن روز در تمام عمر من، بجز آن دورهای که البته در دانشگاه تدریسیار بودم. حالا یادم میآید.
گفتم، روز بعد همهچیز رنگ دیگری داشت، انرژیام زیاد شده بود و صدایم بلندتر. جواب "امروز چطور هستی" ملت همکار را به جای یک "خوب"ِ خشک و خالی و بیحالت، به صورت "خیلیخوب"ِ خندان و مقتدرانه میدادم. خاصیِ دیروز و آن جهش ژنتیکی، کار خودش را کرده بود. با چنین اوصافی، نمنمک و امیدوارانه از فاز ارائه و آماده کردن دمو و شرکت در جلسهی بازرگانها(!) برگشتم به ادامهی تحقیقات و تست گرفتن، به امید اینکه تا چهار روز دیگر نتایجی را برای جلسه فنی آماده کنم. هرچه پیشتر رفتیم اما گیر و گورها هم بیشتر شد. اعتماد به نفس سبزیپلو از توی ذرات لوبیا و برنج و مرغ و پیاز داغ خارج شد و کروموزومهای بدبخت سرجایشان برگشتند. به هم ریختم. دوباره خودم را ضعیف و خالی میدیدم. همهچیز مثل یک خواب ناشناخته رفته و فقط منگی بعد از بیداریش به جا مانده بود.
و فکر کردی این توهم است یا واقعیت.
من توهم هستم یا واقعیت
برای یک روز واقعیت را تجربه کردی!
برای یک روز در توهم بودم.
واقعی بودی!
اگر این طور باشد، پس آن زمانهایی که فکر میکنم مریض هستم هم توهم است.
میتواند، بلی.
یعنی ممکن است که اگر فکر مریض بودن را متوقف کنم، مثلا صدایم بلندتر شود یا کارهایی کنم که فکر میکردم در آن شرایط فایدهای ندارد. پس آن زمانهایی که احساس حقارت و کوچکی دارم، تمام آن وقتهایی که غر میزنم و از درون خودم را میجوم، تمام آن احساسها، یک توهم است، یک فکر بیپایه، یک حالت مخدر و منفعلکننده، یک ترس کشنده و یک نگرانی نفسگیر، برای هیچ و پوچ. چطور مطمئنی برعکس نیست؟ هان؟
تو میگویی وجود ندارد و من میگویم دیدهای، لمس کردهای و تغییر کردهای. حداقل برای یک روز، و شاید هم روزهایی در گذشته که فراموشت شده. حالا حق با کدام ماست؟ من که شاهد دارم یا تو که منکری؟
فراموشی هم دردی است. تکرار باید کرد چنین روزهایی را.
تکرار و تمرین!
+ بازنشر از پانزدهم اردیبهشت.
همینطور که لینکهای تصادفی پستهای وبلاگ را نگاه میکردم، خواستم ببینم یک پست خاص دربارهی چه بود. خواندم. باورش برایم مشکل بود که بعد از چند سال اینقدر حرفش شبیه به همین روزها باشد. دوباره آخرش از خدا خواسته بودم کمک کند از آدمهای این دنیا غافل نباشم. در خودم نمانم. این چه صدایی است؟ این چه خمیرهای است؟ این چه رازی است؟
دوست داشتم، چیز ثابتی میان این هم تنوع روز و شب را دوست داشتم. همچنان یکسان نبودنش هم دوست دارم. فراموش شدن و بخاطر آوردنش هم دوست دارم. این چه رازی است؟
استاد راهنمایی داشتم که مثالهای ملموسی سر کلاسهایش میزد. از بهترین جملاتی که از او شنیدهام، انتگرال گرفتن از یک دوره از زندگی است. یعنی جمعبندی از مثلا تحصیلات تکمیلی، نتیجهگیری از مدت زمانی که روی پروژهی خاصی کار مبکنم، یا حتی برآورد احساسی که بعد از دو ماه از یک رابطه ته دل آدم مینشیند. این یعنی انتگرالگیری، کل زندگی یعنی انتگرالگیری، و خب، همین انتگرال عزیز چیزی است که من همیشه در نسخهی غیرفرمولیش لنگیدهام. تمام تلاشها و ایدههای من فقط شرایط را به واگرایی نزدیک میکنند. من آدم تجزیه و شکستن و بسط دادن و اضافه کردنم، تا بستن و ترکیب کردن. جمع کردن برای من سخت است، چون،
مدتی است که فکر میکنم خیلی چیزها به شکلی جادویی اتفاق میافتند. یا بهتر است بگویم به چشم من جادویی به نظر میآیند. آدم خودش میداند کجاها و چه چیزهایی. از همان تولد و به دنیا آمدن در یک خانواده معین، در کشور و شهر معین گرفته، تا آشنا شدن با رمز و راز هستی. لذت تجربهی ایستادن بر سنگی مرتفع و نگاه کردن به آسمانی بیانتها. شعف راه افتادن و دست گرفتن اشیاء از کودکی، اولین نواهای آهنگین، لالاییها، طعمها بکر بودنشان دلیلی است بر جادو بودنشان. و باز از چشم افتادنشان، جادویی دیگر.
از این در به آن در زدن و در شلوغیهای زندگی آدمها را پیدا کردن، شباهتها را دیدن و خوبیها را از ته دل خواستن. انس گرفتن، به استاد، به کوچه، به اسم خیابانها، به نقش سنگفرشها، به تکهکاغذِ چروکِ پشتِ شیشهی مغازه، به فروشندهی مترو، و به ترک کردن تمام اینها. به هفده ساعت پرواز، اما یکبارهشنیدنِ صدای ساز نیانبان اسکاتلندی که جادویش قلب و جان را سوزن کند به همین جا که هستی و از دل واقعیتِ خشکِ دو دقیقه قبل، یک معنای تازه بکشد بیرون. جادوست وقتی که حسرت نشستن پای حرفهای آقای کیانی را داری اما اینجا آدمهایی را میبینی که تو را یاد استاد و سعید و زنجیرهی الگوهای محبوبت میاندازند. که ببینی انگار یک کد جادویی در دنیا هست که منتظر کشف کردن توست، پیدا کردن همسنگرهایت، و ستودن زیباییهای واقعیت درون جادو.
وقتی که خانم مطالعه بودم، حوالی ده تا سیزده سالگی، از تنتن هرژه تا سفر به اعماق زمین، سفر به کرهی ماه، ناخدای پانزدهساله و دیگر کتابهای ژولورن، تا بعدتر پارک ژوراسیک و غیره و غیره، عاشق تخیل و موقعیتهای فانتزی بودم. سال کنکور پاها و کوری و آثار بزرگ علوی را خواندم و حسابی جو اجتماعی تاریخی و واقعی پیدا کردم. بعد از آن مدتها کتاب داستان دست نگرفتم. داستانها در آدمها و کوچه و خیابان و اتوبوس و مترو در جریان بودند. فکر میکردم، فقط و فقط. بدشانسی یا خوش شانسی بود که در دورهی محبوبیت هریپاتر من ازین فضای فانتزی دور شده بودم و هیچگونه در کلهام فرو نمیرفت که چیزی غیر ازین که اتفاق میافتد، حالا چه در بیرون چه در درون انسانها و احساساتشان، ارزش وقت گذاشتن داشته باشد. من، حسابی جدی، خشک، و الکی دلسوز و واقعیتپرست شده بودم، درحالیکه ازین همه صفت فقط ردیف علاقهمندیهایم جهت پیدا کرده بود و هیچ نشانهای دیگری از آن در اعمال و زندگی جاری نمیشد دید. مثلا من علاقهمند به کمک به فقرا بودم، اما کار اساسی نمیکردم. من همدردی را دوست داشتم، اما همیشه خجالتیتر و درونگراتر از آن بودم که حس و نزدیکیام را با بغل کردن یک دوست یا گرفتن دستش و آرام کردنش، نشان بدهم.
من برای مدتها و هنوز هم در واقعیتی که تصورم است زندانی میشوم. زمان زیادی میگذرد بدون آنکه کاری که میدانستم دوست دارم را، انجام بدهم. دنیایی خشک و محدود و تاریک، دنیایی بیجادو، غیرفانتزی و پردرد که من در برابر تمام رنجهایش مسئول و منفعلم.
+ حداقل یک پست دیگر ادامه دارد.
- اینجا حریم دروازه است. ازین سر تا آن سر. سه تختهسنگِ بزرگ را ایستاده سمت چپ میگذارید و سهتای دیگر را به همان سیاق در منتهیالیهِ سمتِ راست.
+ به چشم! آهای! سنگها را بکشید این یک، خوب است، حالا دو، مراقب باشید فاصله نیفتد! حالا س
- اینکه ششتا شد!
+ باید سهتا میشد، مطمئنم دو تخته بیشتر نگذاشته بودیم!
- ششتاست!
+ ببببله، بله!! دستور چه میفرمایید
- خب جابهجایشان کنید!
+ این از اصل کار سختتر است سرکار، مو لای درز هیچ کدامشان نمیرود. عیناً شده باشند یک دیوار ششپهنا!
- چرند است، دست کم میتوانید هربار آخری را بکشانید سمت راست.
+ اطاعت، الساعه! آهای ازین سمت بگیرید، آرام، آرام. خوب است، این یک. حالا برویم سراغ بعدی، بکشانید سمت راست درست کنار این یکی، خوب است، دو، این دیگر آخری است، این هم س
- چه کردید! نادانها! اوضاعی ساختهاید برای من!
+ والله خودتان شاهدید، ما فقط دوتا را جاساز کرده بودیم. سومی با سهتای دیگر ییییکجا میرسد
کمکم زمزمهها قوت گرفت که " سنگها جادو شدهاندجادو شده؟ مگر میشود؟ هر دوتا را که ببری چهارتای دیگر با هم میآیند. انگار آهنربا داشته باشند! نهبابا، لابد جادو از کارگرهاست نه از زمین اینجاست قسمت نیست دروازه بزند، از اول هم اشتباه بود"
دستور داد گروهی دیگر کار را انجام دهند. داستان تکرار شد. گفت سنگهای جدیدی از آنسوی دنیا به اینجا بیاورند. تلاش بینتیجه ماند. روزها گذشت. حیرت و فکر، خواب و خوراکش را ربوده بود. مجنونوار روبروی دیوار ششتایی میایستاد و شکاف میان سنگ سوم و چهارم را با دست وارسی میکرد. همه میدانستند که دیوانه شده. دیگر آن دروازه چه اهمیتی داشت، وقتی مجنونی نحیف و فرسوده و خاکآلوده باشی؟
***
" بچهها آمدند گفتند از بالای تپه دیدیم دروازه باز شده. ما گفتیم حالیشان نیست، اصرار اصرار که بیا برویم ببینیم. از دور دیدیم خیلی هم راست است! سه تخته چپ ایستاده سه تخته راست. تازه با اهالی که رسیدیم دیدیمشان یعنی اول هم ندیدیم از بس نحیف شده بودند ایشان. دیدیم یک چیزی از باریکی عیناً نی، درازشده بر زمین پناه بر خدا، سرشان یک سمت دروازه پایشان سمت دیگر. نمیدانم والا چه اتفاقی افتادهماشین و کارگر به این سنگها کارگر نشد! والله از رنجوری عیناً نقش روی زمین، این تختهسنگ شرمش آمده از صبرشان"
باد ابر را هل داد، ابر پشتک چابکی زد و دوباره سرجایش برگشت، خورشید برق نور را همهجا پخش میکرد، و آسمان، آسمان به ما نگاه میکرد. ما هم به آسمان. ما، جداجدا برای خودمان فکر میکردیم. فکرها و نالهها و نوشتهها و زمزمهها، قدمزدنها و دنبال دویدنها، شککردنها و لرزیدنهای همهمان در هر گوشهای، به آسمان میرفت تا رشته شود. طلایی و نقرهای. آنگاه یک روز صبح خنک یا یک شب طولانی؟! تو یک رشتهی نامرئی در دستت داشتی، که شاید آن سرش در دست من بود. به امید آنکه ته این کلاف سر در گم را پیدا کنم، کشیدمش. اتفاقی نیفتاد. بیشتر از قبل هم گره خورد. دست و پایم را گرفت. غصهها به آسمان رسید. خورشید لحظهای چشمم را روشن کرد. این بار کلاف پیچیدهای بودم در دارِ قالیِ آسمان. خورشید که رفت، با رشتههای نقرهایام راهم را گرفتم و کُندکُند حرکت کردم. آسمان قدمهایم را گره میزد و نقش میآفرید. خندهها و گریهها را میگرفت و رشته میکرد، طلایی و نقرهای، و مثل آبشار میریختشان پایین. رشتهها را با عشق و کنجکاوی و حسرت کلاف میکنیم. آسمان نگاهمان میکند. از رشتهی من لبخندی میزند برای تو، از رنگ پریدهی مادری سیب قاچ میکند برای دخترش، و از ماندهکلمات نویسندهای، کتاب میسازد برای ذهن تشنهی نوجوانیهایمان. باد رشتهها را به رقص درمیآورد و ابر شانه میزند.
یکباره صدای درد عالم را پر میکند. ابرها از اشکٕنریخته سنگین میشوند، باد میایستد، خورشید غروب میکند، ماه از غصه باریک میشود، و آسمان، آسمان خیره میشود به پایین، به ما. ما خیره شدهایم به او. هریک بامید دیگری. درد گوش همه را کر کردهاست.
ناگاه تو گل میچینی، پیرمردی با دلِ شکسته و آوازی حزین، برای کبوترها نان خشک میریزد و ظرفی آب زلال. چشمهای پدری از لذت بزرگ شدن فرزندش چین میافتد. دستی خیر جایی مدرسه ساخته. آسمان دلش راضی میشود از ما. رشته میکند رنج و خنده را در هم. نقش میزند و میزند و میزند، کلافهای بهمپیچیدهی ما را با جادویش.
ساز میزدم، دستگاه نوا، تا آمادهی خلوت و نوشتن شوم، تا بفهمم در فکرم چهها هست. کلافه و گیج و گم. شاکی از خوب نبودن و کم بودن. اتلاف عمر و زمان. در این میان خبری را به اشتراک میگذارم، نوا: نگرشی بر غم در موسیقی ایرانی، کنسرت پژوهشی مجید کیانی 25 مهر موزهی موسیقی ایران. من این آلبوم از استاد را داشتم؟ به یاد نمیآورم. لابد داشتهام. خیلی وقت است که کنسرتهای پژوهشیاش را ندیدهام. با رجوعی به حافظه اما میدانم که استاد یک پژوهش داشته دربارهی محرم و امام حسین و نوحهها که دربارهی غم مثبت صحبت میکند. غمی که موجب خمودگی و حالات تخدیری نمیشود. که دائم بر سر خودت بزنی و شکایت کنی و دنیا را تیره و تاریک ببینی و فکر کنی همهچیز به آخرش رسیده. غم مثبت یعنی حرکتی رو به بالا، یعنی معراج، دردی که باعث شود پی درمان بگردی، فکر کنی، از جا بلند شوی و در خودت نپیچی. آنجا استاد یک مثال هم دارد دربارهی اشارههای لحن، اشارهی رو به بالا و اشارههای رو به پایین. اشاره یعنی آوای آخر کلمه را چطور تمام میکنی، میخوری و محو میگویی یا یا هیجان و نتی از همان درجه یا بالاتر از آنچه کلمهات را شروع کردی؟ اینطور تصور کن که بخواهی بگویی خستهام. میتوانی محکم ولی آنطور که در پس چینهای چشمت و گرهی ابروانت خوانده شود بگویی خستهام. میتوانی جنگجویی را تصور کنی که همزمان با "ام" نیزهاش را محکم میکوبد به زمین. خستگی با قدرت، شکایت همزمان با آمادگی برای حمله. میتوانی هم برعکس، یکجور بگویی خستهام که همراه ناله باشد، ضعیف و کمحجم و فروخورده. اولی غم مثبت و سازنده است و دومی غمی مخدر و منفی و سطحی.
داشتم میگفتم، مثال اشارههای بالا و پایین استاد یک نوحه پخش میکند که نوحهخوان اشارهاش رو به پایین است، و بعد مردم بخش تکرار نوحه را درست میخوانند، با اشارهی رو به بالا، و میگوید این نشانهی خرد جمعی است، حتی اگر یک نفر هم اشتباه کند، گروه درست میخواند. بعد یادم اقتاد از جلسات کلاسمان، که کسی تلفنی هماهنگ کرده بود و قرار بود بیاید چند آلبوم از موسسه را خریداری کند. رسیده بود و در مجتمع که همیشه باز بود (اما به ظاهر بسته) مچلش کرده بود. زنگ آیفون را زد، استاد خودش گفت بالا بیاید، باز هم دوزاریاش نیفتاده بود و همانجا مانده بود و دست از پا درازتر برگشته بود و دوباره تلفن زد که درتان بسته بود. استاد کلافه شده بود و نگفت ای وای ببخشید شرمنده شدم چه و چه. بهجایش یک چیزی در مایهی آدم کلهاش را هم باید گاهی کار بیندازد بعد از تلفن خطاب به ما گفت و همه خندیدیم. تواضع و فروتنی و تعارف، همانقدر نکوهیده است که غرور و خودبینی.
و اینجا فکر کردم که یک آدمی که خجالتی باشد و برایش بازی به هرجهتی معادل جهت دیگر باشد، فکر کند که هیچچیزی نیست و شک کند که حتی در موسسه هم به رویش بسته است و شش طبقه با چند آلبوم که به خاطرش دویده تا این سر شهر فاصله داشته باشد و دست خالی برگردد، تا همیشه دست خالی خواهد ماند. متوجه شدم که این غمی که بر ما چنبره زده همان مخدری است که به ته چاه نشانیده مرا و میگوید راهی نیست. بعد فکر کردم که آن خرد جمعی، وسط این روزها و احوال من کجاست؟ این حرف ایدهآل و حکیمانهی استاد که پر است از اعتماد به جهان و نیکی و همبستگی، کجاست. غیر از این است که باز دور از گروه افتادهام؟ غیر از این است که حتی جدا از بهانهی موجودی اجتماعی خلق شدن، بهخاطر آن حرکت رو به بالا، حمایت جمعی، خردورزی، و از دست ندادن نقطهی اتصالم به دنیای خارج، باید در گروهی فعال باشم؟
نه، این تشنگی بیخود نیست. چنین نوایی غمگسار است و راهگشا. هرچند که من ندانم کنسرت پژوهشی استاد دربارهی سهگاه و چهارگاه و محرم و تعزیه است یا دستگاه نوا. استاد همیشه در برابر تمایل هنرجوها برای آغاز از دستگاه نوا مقاومت میکند: نوا درکش سخت است، بهتر است از شور شروع کنی. شاید همین غم نواست که گولزنک است و استاد نمیخواهد حواس ما به جای واژهچینی و ادای درست جملات، برود پی حالات لطیف آن. آنطور که در دستگاه شور هم شادی بر کف زمین نریخته و نغمه نمیرقصد.
شاید خواستید شرکت کنید. بلیط مثل همیشه باید در محل و در روز اجرا موجود باشد.
آدرس: میدان تجریش، خیابان شهید ابراهیم دربندی (مقصودبیک سابق)، بعد از سه راه تختی – خیابان موزه- نبش کوچه نیلوفر – پلاک 9.
حیفش نیست که خاطرات تو، تنها غبار غمناکی شود بر رخ ما؟ حیفش نیست که فقط افسوس بخوریم و گیج و منگ بمانیم؟ و باز هرگاه که بهظاهر در جریان و حرکتیم، حیف نیست از خاطر بردن یاد تو؟ لابد نیست، چطور بگویم، غصه بد است خب، بهر دلیلی.
هر بار که صدای حلقهام به تصادف یا عمدی از برخورد با دیوارهی استکانی یا لبهی میز یا هرچیز دیگر درمیآید، انگار بالای تخت اتاقت ظاهر شده باشم و تو نشانم بدهی که چطور پرستار را که لازم داری با آن تکنیک بازیگوشانه خبر میکنی. میدانی، هیچ حلقهای آنزمانها بر دستم نبود. حالا آمدهام بگویم که صدای حلقهام را از تو دارم، اما بار غمش را نمیخواهم. فکر میکنم کاستن از توست غصه خوردن برایت. بعلاوه دیدهام بزرگتر از این بار را بر دوش دیگران، تحمل دیدنش هم سخت است. میخواهم صدای حلقه از حالا یادآور روشنایی باشد. زنگ بزنم، صحبت کنم، هر کاری که شاید نگذارد بیصدا به فکر فرو بروم و بعد هیچ نمانده باشد جز یک آه خالی.
کاش میتوانستم از تمام واژهنامههای دنیا دو کلمهی «زن» و «مرد» را حذف کنم. بعد تمام متضادهای دوتایی دیگر را. تمام مرزهایی که دو واژه را از هم دور نگهداشته برمیداشتم، خٰم میکردم تا یک حلقه شود. هربار که از یک نقطه آغاز میکردم و دور میزدم، هم «زن» وجود داشت، هم «مرد» هم هزار «؟» رنگارنگ دیگر. چنین شکل مهربانی است دایره. بیآغاز، بیپایان، کاملا همگون و بیبرتری.
واژه عنصری است جادویی، لشکری قدرتمند و پرشکوه که هم تفرقه میآفریند، هم آشتی میدهد. هم مغلوب میکند و هم پیروز. واژه آنروز وحشی میشود که بهجای زایش و جایدادنِ رنگ و بوی جدید، سمّ یکنواختی و محدودیت را در سرزمین انسانها بپاشد. گاهی فکر میکنم واقعا واژه است که حاکم بر ماست، و نه ما خالقِ واژه. کاش هرچه دوقطبی هرزٍ «زن»«مرد»وار است، از سرزمین واژهها ریشهکن کنیم.
که دلم میخواهد فقط و فقط بنویسم و آنوقت فاصله بگیرم و کنجکاوانه ببینم چه از آب درآمده است. بینقشه و بیحساب و کتاب. فقط شروع کنم و ادامه بدهم و بنویسم. عشق به نوشتن.
یادم میآید از مثلا عشقهای گنگ و نابلدیهای گذشته، شک به نقصداشتن و کم داشتن چیزی. انگار باید آدم دیگری میشدم تا مشکلاتم همراه با صورت مسئله پاک شود. بعد، از یک روز به بعد انگار که فهمیدم تاجی بر سر دارم و پادشاه سرزمینم هستم. فقط بهخاطر اینکه کسی بود از جنس زمینِ من اما خارج از آن. بگوییم اهل ماه اما متعلق به زمین. تعلق داشتن را آنجا درک کردم، دیگر فکر به نتیجه معنایی نداشت. شجاع و مطمئن اسباب سفر را بستم تا این ماه زمینی را کشف کنم. از پی هر قدم یک غافلگیری لطیف میآمد، یک روح جسور، کسی که میداند این راه مال اوست، و سرانجام آزادگی از قید و بند هرچیز غیر از او. هیچ وقت دیگر آنقدر آزاده نبودم.
انسان اسیر است، به غم و تشویش. دیگر آنجورها آزاده نیستم. بسته شدهام، کاش به درختی. به مرگ فکر میکنم، زیاد میترسم. دوباره خودم را گم کردهام. باشد، من هم آدمم دیگر.
۲
من از نسترن خندیدن و رفاقت و صمیمیت را آموختم. از سها منطقی فکر کردن را و از مهرداد محبت را. من کی میتوانستم پدر و مادرم را بنشانم به بازی، یا بغلشان کنم، یا به هر شکل دیگر وقت بگذرانم؟ یا فکر کنم چه چیز برایشان بیشتر لازم است؟ من یک آدم خودمشغولِ خام، هزار سال دیگر هم بدون این الگوها نمیتوانستم به رشد برسم. اگر آزاد نیستم، اما در بند اسارت هم بد نمیگذرانم. هربار باید به خودم یادآوری کنم چه بسیار کارهای نکرده و راههای نرفته پیش پایم هست که پیمودنش، مثل آن موقعیتهای نادر گذشته، محتاج به عشق و معرفت باشد. پس بهجای ترس باید عشق را بر تخت نشاند و سفت نشست تا خودش تا ته خط یورتمه برود.
دوست داشتم بهجای گِل، مرا از چیزی شفاف آفریده بودی، چه بگویی آب، یا نور، یا هوا.
تو گل را برگزیدی و قالب زدی. شفافیتها و درخشندگیها را نگاه داشتی برای دل، انگار بخواهی از دسترس شیطنتها و نادانیهایم، پنهانش کنی. در این میان عقل و فکر را دچار هزار آشوب کردی تا بخواهد سر از کار خویشتن درآورد. غافل از آنکه روزی عقل هوای بیعقلی میکند و میخواهد که دستم را بگذارد روی همین قالب گلی، تا راز درون را بشنود. چون هیچچیزی نمییابد میگوید: کاش قالبی شفاف بود تا همهچیز عیان میشد. انگار که او بیرون از حرم اسرار گذاشته شده. اما دل، خفته در هزار پستو، پوستهدرپوسته تا پشت میلههای این تنِ گلی، خبر از آشوب عقل ندارد . اگر یکروز بیمار شود و هوای زندان ابری و نمناک، عقل ممکن است زنده و قبراق در پی پیشرفت و ترقی باشد، یا لذت و خوشگذرانی، یا هرچیز نامتناسب دیگری. روزی دیگر، شاید دل در هوای عشق و هیاهو و تجربه است، اما قالب ترکخورده و پای دویدن ندارد. حالا بیا عقل را تماشا کن که دست بر قالبن، چطور در کار احوال درون انگشتبهدهان مانده. اینطور هریک را بیخبر از حال دیگری گذاشتهای تا بلکه جانم از آشوب و تقلا رهایی نیابد.
براستی کاش قالبی شفاف بود تا همهچیز عیان میشد. شاید از مهرِ توست که با نیمگل و نیمنور، خیال میکنم یکتکه هستم. هربار آشوب میگیرم روانهی خانهی دلم، و هربار از عشق میسوزم، مشتی خاکِ عقل از قالب قرض میگیرم. پس عمر من نیمعمری است، که یا با دلٍ درون میگذرد و یا با قالبِ بیرون، و من انگار چیزی هستم که میبایست میانجی باشد یا حتی بدون این «یا»، یککلام، منجی. چیزی که تو خواستهای این معما را (شاید مشنگوار)، حل کند: از اینسوی طیف آبی به آنسوی قرمزش برسد و از قرمز به آبی و از آبی به هرجا، چون تنها آنوقت است که من وجب به وجب این طیف و رنگهایش را بلد شدهام که راه بروم. نور شدهام، شفاف شدهام.
باید پذیرفت حتی رفتارهای بد و نیمههای تاریک وجود ما تعیینکنندهی کلیت زندگی نیست. تسلیم شدن به بد بودن، کم بودن، بیچارگی و درک نشدن/نکردن، فقط قطع امید از روشنایی آفتابی است که دارد میتابد. پس باید پذیرفت که نباید پذیرفت. باید به تلاش ادامه داد، چون قرار نیست همهچیز همیشه همینطور باشد. باید جا برای مجهولات هم گذاشت، درست مثل برهان خلف گاهی درستی فرضها را زیر سؤال برد. برای مسائلی که حلنشدنی بنظر میآیند دست به آزمون و خطا زد یا جواب فرضی گذاشت. باید با فرضیات جلو رفت تا بجای خستگی و ناامیدی و شکست، تشنهی آن بشویم که چرا و چطور فلان جواب فرضی در آن معادلهی کذایی صدق میکند؟ اینگونه شجاعت زندگی کردن با نامعلومها و تنگناها را پیدا مبکنیم، بهجای فرار از غولها در کنارشان زندگی میکنیم یا از آنها با خونسردی میگذریم.
فکرش را که میکنم که یافتن هر مجهول میتواند محرک یافتن مجهولهای بعدی باشد و این زنجیره را میتوان از هرجا شروع کرد، هیجانزده میشوم. با خودم فکر میکنم چه تعداد داستان میشود برای خودت بگویی و هرکدام را یکجور و با فرضهایی متفاوت، و باز راهحل هیچوقت تکراری و قابل پیشبینی نباشد. دارم فکر میکنم اگر فرضهای غلط و ناامیدوارانه اختیار کنم، داستان درونم چقدر زود به بنبست میرسد، درحالیکه میتوانستم متغیرهای جدید ایجاد کنم، حدسهای بهتر بزنم، و بهجای ماندن پشت بنبستها، راهم را از سمت دیگری کج کنم. این فکرها باعث میشود تصور کنم موجودی با بینهایت درجهی آزادی هستم، حداقل نسبت به پنجرهی کوچکی که در زمان ناامیدی به رویم باز است. کافی است تشخیص بدهم دنیا محدود به این روزنه نیست، آنوقت راههای خروج بسیار متنوع و بیشمارند.
راستش از این تعریف برای آزادی خوشحالم. آزادی تشخیص حداقل یک امکان بیشتر برای دریافت چیزی است که از رسیدن به آن ناامیدم. در این راه ناگزیر از به میدان آوردن فرضهای جدیدم، و این یعنی تخیلی که ریشه در واقعیت فعلی دارد. لاجرم با این فرض جلو میروم تا رنگی از واقعیت را بخود بگیرد. شاید ضمن این تغییر دیگر نقشی در مسئله نداشته باشد یا برعکس، کلیدی باشد. مهم این است که واقعیت نسبت به گذشته وارد مرحلهی جدیدی شده و باز آزاد هستم که در دل این واقعیت جدید هم فرض جدیدی کنم، یا شاید آنقدر شرایط فراهم باشد که بتوان با همین معلومات بخشی از مجهولها را بدست آورد. پس واقعیت نه ساکن، بلکه با فرضها و مجهولهای حلشده یا تازه تعریفشده دائم در حال تلاطم است و درست به همین دلیل مهمترین جزء این زنجیره نه رسیدن به واقعیت، بلکه توانایی ایجاد تغییر و درک آزاد بودن است.
باید پذیرفت ما آزادیم که ناامید نشویم.
یا بشویم.
آنها اهل نوشتن نیستند، وبلاگی ندارند، اهل شعر و داستان، بظاهر، نیستند. وقتشان با کارهای دیگر پر است. حرف نمیزنند، وارد به اصطلاحات پیچیده نیستند، فرصت نمیکنند به خودشان فکر کنند چه برسد به شناختن و اخبار هنرمندان و چهرههای مشهور را دنبال کردن. نقاشی نمیکنند، ساز نمیزنند اما باوجود همهی اینها، باز سر آخر هردو گروه حس مشترکی داریم. حسی بر آمده از ترکیب سلولها، اندامها، یک مغز، و قلبی در سینه. قلبی بدون شک شکستنی، هورمونهایی حساس مثل ساعت، یا مثل کاغذ تورنسلی که با هر سن و زمان یکجور رنگ را بپاشد در احوالمان، طیف رنگ خردسالی، نوجوانی، میانسالی، و پیری، چشمهایی که دائم به روی دنیا با خشونتها و پلیدیهایش باز است. آنها که نمینویسند، شبیهتر از آنند که بتوان حتی تصور کرد. به حکم آفرینش.
پس اگر من بنویسم، او اخبار گوش کند، من بنویسم او غذا بپزد، او خرید کند، او هرکار دیگر کند و در آخر روز من خیره به وبلاگ و در خیال طعم تلخ فکرها و کمبودنها باشم و اوی «مطمئن هستم این دغدغهها را ندارد» هم، باز خیره به نقطهای نامعلوم بر زمین باشد، این یعنی ما هر دو با دو درد جدا یک دل مشترک داریم. دلی متعلق به همهی آدمها، چه بنویسند و چه نه.
ما همه آدمهای تنها و نزدیکی هستیم که فکر میکنیم خیلی از هم متفاوتیم. فکر میکنیم افسردهایم و افسردگی را میشناسیم، اما از درک نزدیکترین عزیزانمان عاجزیم، چون آنها هرچند مبتلا به دردی آشنا، اما در بروز آن با ما متفاوتند. اصل نزدیکی شاید در تشخیص همین چیزها باشد، حتی بیشتر از آن در خروج از فضای محدود شخصی و حرکت بهسوی مقصد دوم. با این آگاهی که آنجا هم شهری است با معدنی از افسردگی، در انتظار اکتشاف و استخراج، و برای نزدیکشدن راهی نیست جز سفر کردن.
دوباره در فضای جدیدی هستم که شبیه گذشته است. این یعنی در دل یک داستان قدیمی گم شدهام و خیالم آن بود که فصل، فصل جدیدی است. غافل از آنکه از دل هر بهار یک تابستان و در دل او پاییز و در دل دل او زمستان و از دل زمستان نه أن بهار، که بهاری نو سر میزند و تابستانی دیگر میزاید. اما برای ما پاییز یکی و زمستان یکی و بهار همان بهار همیشگی است. جوانهها از قبل از فرونشستن یخ و برف نطفههایشان بسته شده و پیش از خودنمایی بهارانه باید که سرما را تاب بیاورند. جان کلام، میدانم فصل زمستانم است، شاخههایم خشک و برگهایم افتاده، از خودم میپرسم بالاخره بهارم خواهد رسید؟ انگار نه انگار که بهار اینجا بوده، زیر برگ به برگ این کتاب حالا کهنه. یا شاید درختی که حالا پوستهی خشک دیگری روی تنهاش را پوشانده. خشکی همانقدر برایش تازگی دارد که هرسال. هرچه باشد، هر برگ نویی به جای خودش زرد میشود و هر پوست آبداری با درد خودش خشک میشود و سرانجام هر برگ داستانی قدیمی شدنش را از حرکت قطار سریعالسیر ورقهای بعد خواهد دانست.
رسیدهام به فصل جدیدی که قدیمی است. یا داستان را میتوانم تمام کنم، یا دوباره از دل آن داستانی دیگر روایت کنم به هوای فصلی جدیدتر. آخرش میدانم در حال تلاش تمام کردن، داستانی دیگر روایت میکنم و دوباره گول میخورم که این فصل جدیدی است. تکرارِ بیتکرار.
پ.ن. اینهمه بیربط نوشتم خوبیش أن شد که یاد این شعر بیفتم:
هر برگ جهانی است در جهان
پاییز چند جهان برد از جهان؟
هامو ساهیان (ترجمه فارسی از شعر ارمنی)
باید بنویسم، اما از چه؟ فکرها زیادتر از آنند که بشود در اصطبلی آرام مشغول نشخوار و استراحت نگاهشان داشت. رام کردن فکر شاید حتی از نشستن روی یک اسب وحشی سختتر باشد، کسی چه میداند؟
به فرض هم که نشستی، چند دقیقه دوام میآوری؟
سوال اینجاست، دوام برای چه هدفی؟ میگوید تا به مقصد برسی. سوار اسب وحشی شدی و راه افتادی، تا کجای راه میتوانی مطمئن برانی؟ چه فرقی میکند، مهم سوار شدن و دست و پنجه نرمکردن است. بلی، شاید، اما نه تا آخر عمر، هان؟ بالاخره تو سوار اسب هستی نه برعکس، مگر نه؟ اگر هرجایی که خودش خواست رفت و تو هم فقط از سواری لذت بردی، کی سوار کی شده؟
که اینطور.
بله، همینطور.
با این حال هدف من فقط خوبی است.
خوبی تعریفی بسیار کلی است. اگر مقصدی در کار نباشد، هنری هم در کار نیست چون کنترلی در کار نیست.
اگر سوار باشم و هرجا که بهتصادف به کسی رسیدم کار مثبتی انجام بدهم چطور؟ این هنر نیست؟
هنر یک آدم عادی شاید نه، مگر تو فرشته یا جنی که ظاهر بشی کار نیک کنی؟ و هنوز باید اسب رامی داشته باشی که هربار ناخواسته مسیرت عوض نشود.
ولی همیشه نمیتوان همهچیز را کنترل کرد، قبول؟ بله، اما این با اختیار هرکاری را از دست دادن متفاوت است. کنترل نسبت به مقصد معنا پیدا میکند، مقصد هم میتواند تغییر کند اما انکار وجود آن باعث سردرگمی است. مثل آن است که بخواهی آواز بخوانی و هر صدایی که از حنجره خارج میشود اسمش را آواز بگذاری. اصلا میدانی چیست؟ حتی اگر یک اسب دستآموز و آرام هم داشته باشی باز هم فرقی نمیکند. آنجا هم اگر تو تعیین نکنی به کجا بروید حیوان بیچاره برای خودش میچرد و میچرخد و تو را هم میچرخاند. خلاصه، از من به تو نصیحت، خوب بودنت را توشهی راه کن، اما اول راه را انتخاب کن و بعد اسبت را هی. بدون اسب کندتر حرکت میکنی و بیتوشه ضعیف میشوی، اما بدون فکر کردن به راه، حتما حتما گمراه میشوی.
که اینطور.
بله، همینطور.
نورِ پاکی را بر زمین تابانده بودی و من در آن روشنایی خیال میبافتم. فراموش میکردم کجایی، چه هستی، در چه حال هستی. حالا در تاریکیِ بی تو سرم هنوز وقتی چشم به عکست میدوزم، تاب میخورد. تاب میخورد تا بازتاب نگاهت را از هزار گوشهی تاریک دنیا بر پردهی فکرم ببینم.
پاکی را «تو» مثل یک تکه نور بر زمین تابانده بودی. و من دیگر از هیچکس نخواهم پرسید که خدا چیست، خالهپری.
پارسال بیست و یکم نوامبر با امیدواریِ بلیطی در دست، سفر کردم و وقتی رسیدم شب روز بعد بود. قیمت دلار نوسان زیادی داشت و اوضاع بهمریخته بود. امسال آن اوضاع هم بدتر. راستی! وقتی رسیدیم به شما چه دستهگل بزرگی گرفته بودی برایم! دیشب اما برایت گریه کردم، برای کفشهایت که پشت در خانه غافلگیرم میکرد. برای آن روز که روی پل آهنی رودخانه بودم و بابا خبر گرفت: کجایی؟ خالهپری را نگه داشتیم تا تو از دانشگاه برگردی برای اتوبوسهای شهرک غرب که مثل هم به ماشینسواری ترجیحشان میدادیم. برای آن جعبه پاستل رنگی زرد که رویش عکس دلقک داشت شاید، برای کتاب مربعی و کمبرگ عمو اتو، برای خیلی چیزهای دیگر، مفصل گریه کردم. میدانی بدبختیام چیست؟ که وسط این گریهها یادم میآید بدتر از این هم ممکن است، ترس میآید سراغم، شرم میکنم، نکند دارم بیخود دلسوزی میکنم؟ نکند باید واقعبین باشم؟ نکند باید فکری برای آنها که حالا هستند کنم؟ نکند باید کارهایم را بهتر انجام دهم؟ انگار این روزها وصل شده باشد به چهار سال گذشته، انگار خواب و خیال باشد، انگار من همانجا روی پل رودخانه، پای تلفن و اصرار تو که جمعه مهمانت باشیم مانده باشم، همانجا که گفتم کار دارم و تو شاکی شدی که: خیلی بد شدی مونا! همانجا که تمام جسارتم را پای تلفن جمع کردم و بالاخره یک پروانه خاکستری را روی دیوار کشتم. حالا وسط این حواسپرتیها امروز خیلی زود فهمیدم که بیست و یکم نوامبر شده. فقط یکسال پیش. یکسال پیشترش، یکسال پیشترش، یکسال پیشترش، اما تا کی؟ من از حرکت خطی زمان عاصی شدهام. زمان دروغی بیش نیست، مطمئنم.
فکرم مشغول این سوال شذه که چه راهی جز کشیدن درد برای همراهی با دیگری که در رنج است، داریم؟ هیچ راهی. هر تلاشی یک تجربهی شخصی از آب درمیاید. در تمام روابطی که داریم، اگر یک پای قضیه در رنج باشد باید گفت هیچکاری از دست ما برنمیاید. من نمیتوانم تنهایی والدینم را پر کنم. من حتی ننهایی خودم را هم گاهی نمیتوانم پر کنم. من نمیتوانم از درد برادر، مادر، فرزند، و همسر خالهپری کم کنم. من که جایم گرم است و فعلا مشکلی ندارم غیر از شخصیجات و باز هم هر لحظه نگرانم که نکند روزی کارم را از دست بدهم و هزار ترس دیگر، من که بزرگترین هدفم رها شدن از زندان شخصیام است، به چه درد دنیا و جامعه میخورم؟ البته آنها باشد پیشکش. همانطور که گفتم برای درد آدمهای اساسی و آنهایی که روزی از خودشان برایم مایه گذاشتهاند هم چاره ندارم. حالا چه کنم؟ بله اگر بیست سال پیش بود، میگفتم میخواهم دکتر شوم تا جان آدمها را نجات دهم. میخواهم فلان کار را کنم، و بهمان کار. حالا که دیگر زمان این حرفها نیست، کار را باید بهخاطر درآمدش نگاه داشت و شاهد پیرشدن اطرافیان بود و خبری از رویاهای ایدهآل نوحوانی و کودکی هم نیست. خبری از جذب در دنیا نیست، انگار که پیشفرض همهچیز باید همینطور باشد و بگذرد. کنجکاوی نیست، تلاش نیست، زحمت و عرقریختن نیست، هرچه هست همهاش توی این کله است. فرسایش و فرسودگی و نگرانیها و فلجیها. نشستهام که بمیرم.
داشتم فکر میکردم راهش چیست؟ فایدهی آن چیست که بدانی کسی رنج میکشد؟ لابد باید کمکی کرد، راهی قابل انجام، طرحی درست. گاهی دوست دارم سرم را جدا کنم بگذارم روی زمین و به راهم ادامه دهم. دوست دارم بدانم از من بدون آن کلهی پر مشغله چه میماند. دوست دارم هرچه اتصال آنجا شکل گرفته را قطع کنم. دوست دارم بدانم این چیست درونم، روح است یا عادت. این سرکنجبینِ فکر که دائم صفرا میآفریند چیست. آیا یک واحد ژن شجاعت دارم که پا بگذارم روی هرچه فکر میکنم؟ چطور فرای این ذهن دچار به دیدهها و شناختهها بروم. آیا خواهم فهمید که همدردی چطور است؟ درد کشیدن کافی است؟ برای من شاید. لابد بیمارم. اگر سالم بودم که به این بسنده نمیکردم و نمینشستم. رنج بکشم برای همدردی که چه شود؟ برای او چه فایده دارد؟ تنها من میفهمم، خوب است، من باید بفهمم. اما بعد، بعد چه؟ بعد ندارد، من بعد ندارم. و این خوب نیست.
همدردی ممکن است به آدم اول کمک کند تا دوران درد را بگذراند. بعد هم لابد آن آدم تنهاست تا دوران پس از درد را بگذراند. دوران پس از درد میتواند بدون درد باشد، اما میتواند دوران درد جدیدی باشد که من هنوز درک نکردهام و همدردش نشدهام. دردهایی ضعیفتر و قویتر. دوست دارم جای بنیآدم اعضای یکدیگرندِ سعدی را با خیام عوض کنم و عاقبت این رباعی بر دلم مینشیند:
بر شاخ امید اگر بری یافتمی، هم رشتهی خویش را سری یافتمی، تا چند ز تنگنای زندان وجود، ای کاش سوی عدم دری یافتمی.
فکر میکنم همدردی چیزی است که همزمان ودر یک مقظع باید اتفاق بیفتد و زخم دوم اگر واقعی نباشد و هر دو نفر یا تمام اعضای گروه با هم تلاش به خوب شدن نداشته باشند، همدردی خیلی معنایی ندارد و یک ترحم بیفایده و احمقانه است.
مثل ستارههایی که در گنبد آسمان پخشاند و از هم دور، تنها شدهایم. اما انگار کسی روی زمینی دیگر گفت: آن ستارهها را میبینی؟ آنها که «کنار هماند» و بالایشان آن یکی ستارهی کمنورتر هست اسمش نمیدانم فرقی ندارد چه اسمی رویمان گذاشت. مهم این است که خوشهخوشه به هم وصل شدهایم و از دید آن یکی زمینیها، خیلی نزدیکیم.
لابد نور ما اگر تا زمین میرسد تا ستارههای دیگر هم میتواند سفر کند. باید بسوزیم، بتابیم، آسمان نورمان را به حرکت وا دارد و آن میانههای راه جایی دلمان آرام شود که بالاخره فهمیدیم و حس کردیم گرمی نور یک ستارهی دیگر را. سوختن راه چاره است، هم برای ستاره، هم برای پروانه، هم برای شمع.
پ.ن. پیداست از نجوم هیچ نمیدانم؟ یحتمل.
نوشین آنموقع که در اینستاگرامش داشته پست غافلگیری تولد و حس خوبش را مینوشته قطعا خبری از دل من نداشته. نوشین شاید حتی در خاطرهاش دیگر منی نمانده باشد و اصلا چه ومی دارد که مانده باشد. گذشتهها هجده سال است که گذشته. اما همین نوشین خبر ندارد که منی که اینستاگرام را دو هفته یکبار چک میکنم و بعد با احتمالی از بین چندین و چند ده بروزرسانی، هر کدام که زودتر بیاید را میبینم و بعد تمام، آنروز پستش را دیدم و مثل گوشماهی خوشگلی که لای شنها دیده باشم، از زمین برداشتم و گذاشتم در طاقچهی فکرهای آشفتهام. مگر چه گفته بود؟ خاطرات برادر بزرگترش از روزی که نوشین به دنیا أمد، و از جابهجا شدن نقشهای پدر و مادر و بچهها، و از بچههای خودش و برادرش، و بعد دعا برای سلامتی مادرش و شادی روح پدرش. و بعد اینکه بگوید خانواده مفهوم قشنگی است. میبینید، خانواده با همهی سختیها و فرسایشهایش باز هم قشنگ است اما من نگاهم را دوختهام بهنیمهی خالی لیوان. البته که گاهی پی میبرم به زیباییاش، اما، خب، این مقدار بسیار ناچیز و قابل چشمپوشی است. همینطور که به گوشماهی نگاه میکردم و سعی میکردم صدای خروش دریا را از لابهلای پیچهای گذشتهی عمرش بشنوم، فکر کردم آیا واقعا کاویدن یک موضوع برای کشف رنجها و بازآفریدن رنجهای بیشتر درست است؟ اگر این سکه دو رو دارد و من از این رو چیزی دستگیرم نمیشود دلیل بر آن نیست که خودم وزن مثلا خط را زیاد کردهام که شیر کمتر بیاید؟ در گذشته ماندن و کاری نکردن، مثل انکار کردن وجود گوشماهی زیر شنها نیست؟ عاقبت شک کردم. چه کرم درختی باشم چه کرم ابریشم دیدهام حصار پیله شکستنی است، حتی اگر اصل هویت خودم، اینجا کرم بودن را، زیر سؤال ببرد. روز بعد از نوشین، نوبت عبدالکریم سروش شد که از گوشی مهرداد حرفهایش را پخش کند در بلندگو و من وسط شستن کاهو و بروکلی و غرولند در اینباره که چرا بین نماز استسقاء و آمدن باران باید رابطهای باشد در حالیکه خود سروش هم نمیداند دقیقا چرا، و باز درحالیکه استدلال کفران نعمت باعث سلب نعمت از یک قوم میشود خیلی کلیشه است، اما من باز هم تحفهای لابهلای شنهای ذهن و زبانم پیدا کردم: یک سنگ صیقلی پهن و رنگی با گوشههای گرد که مرا یاد تمام چیزهایی که از دست دادهام یا فکر میکنم که دارم از دست میدهم، انداخت. آیا قدرشان را ندانسته بودم؟ یا همین حالا استفاده و ارتباط درستی نداشتم که احساس از دست رفتن سراغم آمده است؟ میتواند این باشد، کاملا ممکن است، بله ممکن است.
حالا چکار میشود کرد؟ صدای سروش از توی شرشر شیر آب میآمد که وقتی توبه کردند نعمت به آنها بازگردانده شد. با خودم فکر میکنم که هه، این دیگر آخر کلیشه است. دست جای خوبی گذاشتهای، این بحث نیاز امروز من است اما معلوم است که هرچیزی با توبه برنمیگردد. مهرداد، حالا گیریم راهش توبه است، اصلا توبه یعنی چکار کردن؟ یعنی دیگر حتی فکر نکنی و تمایلی هم به انجام کار نداشته باشی. نمیشود که فکر نکنی، شاید به زور جلوی خودت را بگیری، ها؟ خب مراحلی داره دیگه، وقتی کامله که هیچ میلی نباشه. تو از کجا اینها رو اینقدر مطمئن میگی؟ دفعهی پیش میگفت! یک دلالتی هم داره که در حال زندگی میکنی، توی گذشته نیستی. آفرین آفرین، اصلا برای همین میپرسم. به سنگ صیقلیام نگاه میکنم و دلم نگران میشود که نعمتهای در حال گذر و غور در گذشته و تنیدن تارها به دور خودم را چطور کنار هم جا دهد؟ سهساعتی بعدتر میپرسم توبه به معنی بازگشت نبود؟ بستگی به این داره که بازگشتن از چی؟ از مسیر غلط مثلا. فکرم پی آن میرود که این بازگشتن همان بازگشتن نعمت است یا نه. راحت نیستم که فکر کنم به اشتباه رفتیم و اینها بر سرمان آمد. راحت نیستم که فکر کنم در تجربهی از دست دادن و رنج، تنهاییم یا بیشتر از دیگری در سوز و گدازیم. مهرداد میگوید مسیری که بازمیگردی مسیر دیگری است. اهمیتی نباید داشته باشد بجز اینکه شاید نعمتی هم که بازگردانده میشود نعمت دیگری است متناسب با همان راه جدید. شاید آنوقت به جای راه رفتن در ساحل شنی وسط دریا باشم و پریدن ماهیهای فسقلی و براق را کشف کنم. آنچه ثابت باید بماند قدر نعمت را دانستن است به شیوهای که بازتابی از پشیمانی راه گذشته در آن باشد. مثل صدفی که بار قبل مرواربدش را ناسفته رها کرد و اینبار کوشید و ساخت. از این نظر رشد ما و معنای زندگی در همین موفقیت برای توبه کردن شکل میگیرد، چراکه بدون آن یعنی خبری از خودأگاهی، اندیشه، تمرین، جنگیدن برای ارزشهایم، و مهمتر از همه معنایی برای زندگیم نیست.
بی تو دیوانهای هستم که حتی نوشتن هم آرامش نمیکند. من این درد را کجا ببرم. مهری که بر جانم پیچیدهای و تا مغز استخوان ریشه دادهاست را چطور حالا بدون باغبانیت تحمل کنم؟ خوب است اشک میوه دهم؟ نه، سبک نخواهم شد. این بار آنقدر سنگین است که بشکنم. شکستن از دل، در روح، در تمام آن لحظههای ناب تنهایی، مثل لیوان لبنازکی که با یک اشاره نفهمی چطور خرد شد. من این درد را همانجا رها کردم و رفتم سراغ زندگی خودم. به خیالم که تو خوبی، و من امیدوارترینم. من این درد را هیچوقت آنطور که باید درک نکردم، قدمی برنداشتم با تو، تنها مشتی نظر و حرف بیخود. چه بگویم؟
ایست، آسیب، کوشش./ ایست، آسیب، اشک، س./ ایست، آسیب، آسیب، آسیب./ ایست، س، کوشش، بلع./ ایست، آسیب، کوشش، گام./ ایست، اشک، کم، س./ ایست، کمک، س، جدایی./ ایست، کمک، نیاز، ترس./ ایست، دوری، کم، غریب./ ایست، س، تاریکی، اشک./ ایست، س، کوشش، جرقه./ ایست، جرقه، بلع./ ایست، جرقه، گام./ ایست، جرقه، س./ ایست، جرقه، جرقه، ایست./ ایست، کوشش، کوشش./ کوشش، کوشش، کوشش, کوشش.
باد از دیشب تا حالا که شب بعد آغاز شده با عصبانیتِ مارپیچگونهاش به دورِ خانهها میگردد و نفسِ سردِ اژدهاییش را بیرون میدمد. آنقدر دویده که درختها از دنبال کردنش خستهاند. نمیآید ساده و صمیمی و با متانت حرفش را بزند. هوای نوجوانی برش داشته، بچه شده و میخواهد که ما درکشکنیم. حالیکه درها را بسته و گوشهای خستهمان را از فریادهایش محکم گرفتهایم. چطور میشود حرفِ بادی خشمگین را ورای خرابکاریها ، اسبابشکستنها، و در کوفتنهایش، خواند؟ تو با این سوز و ناله از من چه میخواهی آخر، بادِ زمینپیما؟ با تو با چه زبانی سخن باید گفت؟
یکی از بزرگراههای پرکشش و پرسرعت به سمت توهم و تصورات زائد، ترس است. وقتی یک روزنهی کوچک در ذهن به ترس باز شود، درست مثل گازی سمی موذیانه و بهآهستگی کمکم خودش را همهجا ولو میکند. نتیجه میشود اینکه دیگر جایی برای کارهای واقعی نمیماند، واکنش به ترس اولویتی بالاتر از هرچیز دیگری دارد، آدم پرت میشود از دنیایش بیرون. ذهن و محتویاتش حالا درگیر یکدسته فرضیات واهی و بیریشهاند. درست عینا آنکه خرس بزرگی دنبالت افتاده باشد. در این حال و هوا، میشود انتظار داشت که خونسرد بایستی و کتابت را تمام کنی؟
- خیر، خرس مهمتر است، بجنب، فرار کن.
- اما فرار تا کی؟ دائم دویدیم و دری به دنیایمان نیافتیم. شاید اگر با ترس و لرز بایستیم و تاب بیاوریم، شکم خرس همان سکوی جادو شد.
- یعنی آنوقت خرس کتاب را هم با ما قورت میدهد؟
برای من که مرزهای سفت، محکم، خشک، و ثابتی دارم از آنچه هستم و میتوانم باشم، این در حد یک اکتشاف است. چون کلاس ورزش نرفتهام، نمیتوانم آن را به دیگران هم توصیه کنم. چون اهل سریال نگاه کردن نیستم، نمیتوانم سر دیگری را هم با سریالی که فکر میکنم خوب است برایش گرم کنم. چون آرایشگاه نمیروم، نمیتوانم به کسی هم توصیه کنم کجا بهتر است. در حالیکه شاید این شرایط در عین سادگی برای خود آدم کافی باشد اما باز به خاطر لذتی که در ارتباط و کمککردن و در یککلام همراهی عزیزان نهفته، یکروز کم میآوری. نتیجه میشود اینکه نقاشی میکشی برای خودت، سنتور میزنی برای خودت، مینویسی برای خودت و در این خود تنهایت از همه دوری و از این دوری در رنج.
پس، انسان عاقل سی و ششسالهای باش و بپذیر هیچ تعریفی برای هیچ بخشی از زندگی ما وجود ندارد. تنها سختیها و سادگیهاست و گرایشی طبیعی که میخواهد به شناختهشدهها بچسبد. میدانم دوباره فراموشت میشود. پس نه اینکه همیشه اینطور باش اما، «بکن هرآنچه بشاید نه هرچه بتوانی».
دنی، اگر برایت بگویم آقا و خانم جوانی صاحب خانهای که ساخته بودی شدهاند، چه حسی پیدا میکنی؟
اوایل دائم یاد روزهای قدیم و دوستیمان میافتادم. فکر میکردم خیلی پیر شدهام. ترس برم داشته بود که نکند خیلی تنها شده باشم. آخر تو و ژاکلین برای ما مثل خواهر و برادر بزرگتر بودید، حالا ببین جلوی این بچه جوانها چه بابابزرگی به حساب میآیم! مثلا همین دو ماه پیش را برایت بگویم، آقای جوان سعی داشت با شنکش فی کوچکی (شاید مال خودت بود؟ نمیدانم) برگهای ریخته روی چمنها را جمع کند. رفتم جلو و مال خودم را نشانش دادم که چقدر پهن و پلاستیکی است. اما قبول نکرد، من هم چکار میکردم؟ خوش و بشی کردیم و اسم و کشورش را پرسیدم و برگشتم سر هرس کردن شمشادها. بیشتر نمیشود گفت دنی. یک روز بعدازظهر هم نشسته بودیم و از پنجره بیرون را نگاه میکردیم. دیدیم دخترک دارد زور میزند که ریشهی هرز قدیمی را از خاک بیرون بکشد. چندبار از جلو باغچه و چندبار از پشت باغچه امتحان کرد، میدانی که آنجا با شیب باغچه به سمت خیابان و کنار سنگهای بادبزنی پلهها جای دست پیدا کردن سخت است. آخر ریشه با ضرب و زور فراوان بیرون آمد و دختر نیمچه قلی خورد ولی خودش را نگه داشت و نیفتاد، بعد اطراف را پایید ببیند کسی نگاه میکند یا نه! خلاصه همین دیگر. باید به تو میگفتم که خانهتان مهمانی دارد که صاحبخانه است و چراغش روشن است. خانهتان که حالا دیگر مثل من پوست انداخته و از آب و گل درآمده و تنهی میانسالش جای خوبی است برای آنکه جوانها بفهمند در زندگی چی به چی است!
فعلا همینها تا بعد، کریسمس و سال نو مبارک،
برادر کوچکت ژاک
۱
خانم ملکی برگهی A3 را با دو دست گرفت و به نقاشی خیره شد. بعد آن را گذاشت روی میزش و چند نقاشی دیگر را با دقت از پشت عینک ذرهبینیاش نگاه کرد. کاغذ A3 را دوباره برداشت و اینبار گفت: «آفرین، بیشتر از همه برایش زحمت کشیدی». نقاشی کل کاغذ را پر کرده بود. تصور دانشآموزی بود شاید سیزدهساله از یک آیهی قرآنی، روزی که انسانها بازآفریده میشوند، آسمانی نامتعارف قهوهای، سیاه، پوشیده از رنگهایی مخملی اما درخشنده، پیکرهایی نامعلوم ولی روشن، آشفتگی در عین تکرار. پیکرهایی در حال برخاستن، یکی پس از دیگری، گوشهبهگوشهی کاغذی که بهاندازهی دنیا بزرگ به نظرمیآمد، آنقدر که با مدادشمعی رنگکردنش بسیار زمان برده بود. نقاشیها را ته سالن مدرسه در اتاقی مثل نمایشگاه چسباندند. صدای آقای فرحزاد بابای مدرسه میآمد: « دخترِ مهربان احترام والدین واجب است دخترِ مهرَبان». سالن مدرسه غروبها بوی خوبِ نفت میداد، بوی تمیزی بوی نفت بود.
۲
«خردههای نورتان میرسد. چند اتم از تو و چند اتم از آن دیگری، و من بازآفریده میشوم. آنطور که پیش از این خودم را با این وصف نشناخته بودم. هرچه بیشتر دوستتان میدارم، بیشتر خردههایتان، اتمهای نورانیتان را، دریافت میکنم. هرچه بیشتر جذبم میشوید، بیشتر میفهمم که چرا اینگونه میخواهم باشم، از بین هزار صورت ممکن. چه شگفتی دارد اگر پیکرها از خاک برخیزند و ذراتشان جمع شود، وقتی روحها پیش چشممان همه یکی هستند و تکرار داستان همدیگر» آه از تو ای انسان بیخِرَد کوچک! پس آیا از نشناختنِ هربارهی خودت، شگفتزده نمیشوی؟!
۳
هر تکهی دومینویی میداند که باید به یک شکلی سرانجام بیفتد روی تکهی دومینوی همسایهاش تا آن هم به نوبهی خود همسایهی کناری را تکان دهد و همینطور تا آخر. برای یک بچه دومینو دو مشکل بزرگ وجود دارد: اول اینکه کجا را به همسایگی انتخاب کند و بعد اینکه کِی و در چه حالتی سقوط کند؟ بهناچار بچه دومینوها کل شهر را، دستهجمعی یا بهتنهایی چرخ میزدند و دنبال الگو میگشتند، دومینویی که با سرخوردن یک توپ کوچک از الاکلنگ سقوط کرد، دومینویی که با حرکت یک قرقره افتاد، یکی که با کشیدهشدن ورقهی کاغذی از زیر پایش افتاد، و البته نمونههای هیجانانگیزتری که مارپیچی و روبروی هم ایستاده بودند و با کلی رقص دستهجمعی افتادند. حتی یک دومینوی مهندس هم بود که وقتی افتاد یک موتور کوچک روشن شد و تق! کلی دومینو را با هم انداخت. یک بچه دومینو اول با بازیگوشی سعی میکند تقلید کند و بعد هم کارش را خوب یاد بگیرد. اما بین خودمان باشد، راضی کردن بچهها برای سقوط اصلا راحت نیست. یعنی تا وقتی بچهاند اصلا نزدیک قطار دومینو هم نمیشوند.برایشان این یکجور خودکشی است. آنها همین الان هم باید یکگوشه برای خودشان به تمرین و بازیگوشی مشغول باشند. اما آخر نمیشود در برابر راز سقوط هم مقاومت کرد، انگار بدون آن اصلأ نمیشود دومینو بود! ولی صبر کن، از کجای اینقطار باید بهزنجیرهی دومینوها وارد شد؟ آنهم با اینهمه حساب و کتاب؟ و اینجا تازه شروع شهروندی برای دومینوهای جوان است، برای نمایش بیخطای مهارتشان، موقعیتسنجی، و همکاریشان در تکرار چندینبارهی این ماجرا. راز سقوط، پراکنده در سینهی تمام دومینوهای شهر است. نه کسی میداند و نه به تنهایی درک میکند.
۴
هر چنان افتادنی، پیکری است که از خاک برمیخیزد، یا نوری که بر روح میافزاید معنایی را.
خطای انسانی یعنی تلافی، یعنی فکر کردن به اینکه جان با جان فرق دارد، آمریکایی با ایرانی و غربی با شرقی فرق دارد. خطای انسانی یعنی جنجال، هوار، یعنی لعنت.
دلتان چطور تاب میآورد با بار سنگین این اشتباه؟ خرد نمیشود؟ له نمیشود؟ میدانم، میدانم، اشتباه پیش میآید، اتفاق است، اتفاق است. ولی میدانید؟ عزیزِ جانی داشتم که با اشتباه در پروندهی پزشکی زندگیش دگرگون شد، پزشکی که پرونده را در طول روند بررسی تغییر میداد، دروغ میگفت، پارتی داشت، پول، قدرت، سهامدار بیمارستانی خوشنام بود و الان هم راستراست در مطبش مریض میبیند. میدانید این قسمتش را دیگر نمیشود هضم کرد؟ اصلا میدانید دلِشکسته را چطور باید بند زد؟ با اخلاص. فقط همین. یکبار تمامش کنیم، داستان غمانگیزمان را دستکم صادقانه رقم بزنیم.
من که میدانم نمیشود، این چیز زیادی است، مثل آن پزشک که فامیل دور درآمد، نمیشود شکایت کرد و متهم را آسان یافت! نه، زحمت نکشید و جانهای بختبرگشتهی دیگری را نستانید، به تلافی.
+ پانصد میلیون جان بیگناه هم در استرالیا
از اسبابهای شرمندگی یکی اینکه ملاقاتتان میکنم اما نه نام شما را میپرسم نه نام خودم را میگویم. نگاه میکنم فقط، یا گوش میدهم. به همین شیوه نه سال کلاس ردیف رفتم و هر هفته یا هر دو هفته شش تا دوازده همکلاسی دیدهام که بهجای خودشان به سنتور زدنشان گوشکردهام، شناسهشان این بود که چه دستگاهی میزنند، یا استاد چه گفت بهشان، با چطور ساز میزنند، و یا کیها و چندبار در ماه میآیند. از این میان فقط پنج یا شش اسم یادم مانده و امروز دیدم یکی از اسمها همینطور دارد کمرنگ و کمرنگتر میشود تا جایی که فقط وزنش خاطرم هست.
خانم جدیدی به شرکت آمده از تیم مارکتینگ، بنگلادشی بزرگشدهی کانادا، از دیروز دوبار سعی کرده با من حرف بزند و به زور چند جمله تحویلش دادهام. ایستاده بودم نگاه میکردم. شروع به حرفزدن که کرد چندبار همزمان صحبتش را قطع میکردم. در فکرم جواب گپزدنهایش را جور میکردم و به ذهنم نرسیده بود که قبل از همهی اینها باید بگویم: سلام شما جدیدید؟ فلانیام، خوشبختم از آشناییتان. اسباب شرمندگی، آنهم در ارتباط با یک همکار بازاریاب.
ذهنم جمع نمیشود تا از هجرت بنویسم، از مرز سرزمینها بنویسم و از مهاجرتی که هیچگاه با انسانها غریبه نبوده. مهاجر که هیچوقت نه اینجایی میشود و نه آنجایی میماند، یکچیز هشلهفی درمیآید که البته اصلأ هم زشت نیست. از بدیهایش این است که تجربهی دست اول از زندگیت با کسانی که تا دیروز همسایه و همشهری و هموطن بودید، فرق میکند. ریشه همانجاست اما نورش را اینجا میگیرد. مشکلاتمان تغییر کرده، امکاناتمان تغییر کرده، عادتهایمان تغییر کرده و حتی گاهی جکهایمان تغییر کرده. دیدید هنرمندان و خوانندههای مهاجر چقدر جا میمانند از ریتم اجتماع داخل؟ همین استندآپها را مقایسه کنید، دستتان میآید.
حالا این دوری فرهنگی فدای سرم. کتاب بیشتر میخوانم، با گروههای سنی متنوعتری ارتباط میگیرم، بالاخره باید راهی باشد که حتی اگر تغییر میکنم در جریان تغییرات آنجا هم قرار بگیرم دیگر؟ فرض کنیم بلی، بشود. از طرفی کسی که به مهاجرت فکر میکند هم دیگر دلش آنجا نیست. در واقع تغییرات از درون جامعه به درون فرد منتقل و منجر به تصویرسازیهای جدید میشود. جایی که اینطور باشد و فلان حقوق را داشته باشد و چه و چه. پس چهار گروه هستیم، آنجایی، اینجایی، آنجایی که به اینجا فکر میکند و اینجایی که به آنجا فکر میکند. اما راست راستش این است که فکر پرواز میکند و چه بسا اینجا و آنجا آدمهایی پیدا شوند که به یکجا فکر کنند، اهالی همانجابیها.
ولش کن. نمیدانم چه میگویم. همهی اینها بخاطر خاص بودن این اتفاق غصهدار است. چیزی که درد آنجا را اینجا نقاشی کرده، آسمان آنجا را با مدادرنگیهای اینجا زرد و قرمز کرده، و خلاصه یک خط راست کشیده بین این و آن. یک درد و خاطرهی مشترک، مثل توپ پلاستیکی که افتاده باشد خانهی همسایه و کسی دنبالش نیامده باشد. همینقدر غریب. انگار زمین از ستم بهستوه آمدهباشد و دستبهدامن آسمان شود: به شکوفهها! به باران! و آسمان راهی نبیند جز سینهشکافتن در برابر موشکها.
هجرت انگار هم گذشته است، برای دل بازماندهها، و هم آینده. آنهایی که رویای سرزمینهای دور، سفر، و پختگی در سر داشتند،. هجرت وصف حال هم هست، برای ما که کاملا میشد تصور کرد یکی از مسافران آن هواپیماییم. هجرت دلکندن است، مهاجر دلش را جا میگذارد فرقی ندارد کجا، هرجایی که فکرش سفر کند. مهاجر مرز ندارد.
«آنجا» از این دردها بسیار دیدهاست. این بار فرقش این است که برای ما خاطرهاش غلیظتر و دردناکتر تکرار میشود. دردهای گذشته هم دردمندهای خودش را دارد، مگرنه؟ پس قبول کنید که اینجا و آنجا از هم جدا نیستند، همه دردمندیم. هیچکس نمیرود که بازنگردد و پشتسرش را نگاه نکند و هرکسی که مانده فکر نمیکند دنیا چاردیواری خانهاش است. انسان دائم در هجرت است و مرزی که اینقدر سرش دعواست همین آدمهایند که تنوعشان را نمیبینیم. سرزمینی را از مردمانش خالی کنید تا بفهمید که صحبت از مرز بیفایده است. هرجا ایرانی باشد همانجا ایران است.
کار آدم در انزوا به جایی میرسد (شاید جای خوبی) که اگر قبلا از روی غرور و اطمینان و قدرت، و یا از وجه شور و نشاط و تفریح، کوتاهمدتی به جلسات کتابخوانی گروهی میرفت، حالا مثل دارویی تلخ بیاید و کتاب «هنگامی که نیچه گریست» را که یکسال کنج کتابخانه نشسته و با لجاجت از خواندنش سر باز زده را بردارد و بخواند، که برسد به نقد گروهیای که ده روز دیگر برگزار میشود. البته، وارونگی هیچ جای تعجبی ندارد و از این درون اسرارآمیز هرچیزی که فکرش را کنیم برمیآید. مسئله آن است که تمام این تناقضها بر پیکر مجسمهوار من زیبا میشوند، آبی رنگ شوم یک زیبایی دارد، قرمز رنگ شوم یک زیبایی دیگر، و سؤال این است که کی و در چه شرایطی قادر به تشخیص هروجه ممکن و ستایش نیکوییاش میشوم. ای آدمها، اینبار نه میآیم که نظر کارشناسی بدهم و از هیجانهایم در خواندن و زندگی با یک کتاب بگویم، و نه حتی بهخاطر شنیدن نظرات دیگر روی یک موضوع، یا رفع تشنگی از نظریههای روانشناسانه میآیم. نه حتی با برنامهای میآیم که خودی نشان بدهم و یار و رفیقی پیدا کنم. اینبار فقط میخواهم به بهانهای که سازگار با درونم هم باشد، فقط در جمع شما باشم. میخواهم یکی از شما باشم. میخواهم چند ساعتی از خودم و تنهایی سررفتهاش جدا شوم و با مهر ورود خواندن این کتاب، حق بودن در یک جمع را بدست آورم.
ظرف میشورم و در ذهنم حرف میزنم. اولین نان/شیرینی عمر سی و ششسالهام را درست میکنم، و دائم به خودم میگویم مامان اینکار را اینطور میکرد و بابا همیشه اینجا فلان چیز را میگفت و زمان گذشتهی جملههایم پتکی میشود که بفهمم جدایی مکانی چقدر جدی است. من آدم دل گذاشتنم و شاید اگر صحبتی هم نمیکنم مشاهده و ملاحظاتم هست. همینکه ببینمشان، حرفهایشان را با دیگران بشنوم، عکسالعملهایشان را روی چهره متوجه شوم، انگار حرف زدهام. اما اینجا و حالا، دور از همهچیز و در حبابی که هیچچیز نیست جز خلاء و من، جدایی شوخیبردار نیست. چهچیز عوض شده؟ کارهای من با خودم. در این حباب فرصت گفت و شنود شخصی زیاد است، تمرکز بر خود بیش از اندازه است. الان مدتی است که گفتگوها اما تمام شده و من حکم مسافر چکمهبهپایی را دارم که هرآن دلش میخواهد سفر کند. بهشکل مسخرهای و بخاطر ترک وابستگی، بزرگشدن، و ساختن زندگیای از آن خود، و تجربههای جدید، به این حباب روی آوردم و حالا نتیجهی تمام تجربهها شده بازگشتن به سمت همان نقطهی اولیه. این یعنی هوای حبابم را نفس کشیدم و دیگر اکسیژنی در این فضا نیست که بخاطرش بمانم. یعنی زندگی بیش از آنکه خط صاف یا اصلا خطی باشد! یک دایره است و از این تکرارهای موجوار دلپذیر و در عینحال دلهرهبار، هیچ گریزی نیست. داستان یکچیز است و ما هربار آن را یکجور دیگر میخوانیم، چون آن یکچیز خیلی چیزها را دربرگرفته، خیلی بیشتر از آنکه بشود یکجا فهمیدش. همین تناقضها مثلا. خارج از اینها وقتی ناامیدی حالم را میگیرد در همان لحظه سعی میکنم یک وظیفهی مرتبط برای خودم تعریف کنم. مثلا اگر نگران دوری از والدینم هستم، باید شرایط چندسال دیگر را تصور کنم، زمانی که باید بیشتر مراقبشان بود، روحی و جسمی و برای این موظفم. بیشتر متوجه این موضوع هستم که شرایط خانوادگی من میتواند در شرایط آنها هم تاثیر بگذارد و زنجیرهی این اثرگذاریها، نمیدانم مرا به کجا میرساند آخر.
اگر فعالیتی یا کاری را دنبال میکنید که حتی مقدار ناچیزی، بزرگتر از هدف شخصی است، لطفاً از آن و چگونه شروع شدنش بنویسید. اگر کتاب یا زندگینامهای سراغ دارید که در همین ارتباط روی شما تاثیر گذاشتهباشد، برای من بنویسید. اگر در این بلبشوی جهانی (که انگار همهچیز خارج از کنترل یک آدم عادی است)، راهی برای بهپا کردن یک چارچوب سراغ دارید، بنویسید. مهمتر از همه، اگر سرتان به زندگی شخصی گرم است و دائم نگران ایننیستید که اگر سوراخ کشتی را تعمیر نکنیم دیر یا زود همهمان غرق خواهیم شد، بنویسید چطور. رمز تمرکز و دوری از سرآسیمگی چیست؟ من به سرمشق نیازمندم. اگر به هر طریقی جایگاه واضحی دارید بین فردیت خودتان و جمعیت بیرون، برای من بنویسید. چطور میشود هم به خود پرداخت و هم در خارج تاثیر گذاشت، همزمان، نه به امیدی در آینده. من و فکرهای ایدهآل و انتزاعیام، بهشدت از یک برنامهی عملی و انجامپذیر دوریم.
اینجا بازدید چندانی ندارد پس این پست حالاحالاها ثابت میماند. بله، اگر آدم اسیر باشد، گرسنه باشد، بیسرپناه باشد، این فکرها را نمیکند. درست. اما حالا این فکرها هستند و طلب جواب میکنند. برای شکر نعمت هم شده، نمیتوان از آن گذشت.
+ اینجا حرفهای زیادی دربارهی خودم به ذهنم میرسه که باز هم کلی میگم فقط بخاطر اینکه زیر پست باشه شاید مفهومش رو روشنتر کنه.
مشکل من در تشخیص چیزی هست که باید رویش انرژی بذارم. تناقض فردی و اجتماعی هم که گفتم به این خاطره. حالا یک فلسفههایی هست که میگه اگر خودت رها نباشی به کمک کسی یا چیز دیگهای هم نمیتونی بری و یا اونها رو برای پنهان کردن ضعف خودت داری بهش میپردازی پس اول خودت را بشناس و زندگی رو وقف خودت کن، و من نمیخوام از اینها جواب سوالم رو بگیرم. به دلیلی که خیلی ساده است، من دقیقا همینکار رو میکنم و اصلا نمیتونم هم جوری غیر از همینجور که فکر میکنم (جدا از خودشناسی) زندگی کنم. پس از این وجه غافل نیستم. اما میبینم باز هم چیزی کمه. خوب، حالا تا حدی که همین الان شناخت پیدا کردم، عمری رو گذروندم، بعدش چه؟ با اینها چکار کنم؟ در واقع این فشار روانی کاری نکردن یا به کار نبردن اندوختههایی هست که آدم فکر میکنه بدست آورده و درست مثل شعری که حفظی یا آمادگی جسمانی که یکسال کامل برایش نرمش و تمرین و باشگاه رفتی، اگر همینطور بمونه خب از دست میره. شعرها یادت میره، آمادگی رو از دست میده، زبانت افت میکنه، مهارتت کم میشه. از سمت دیگه در مقاطعی مثل الان که از هرطرف خبر بد روانه است (باز هم میگم سرچشمهش در کنترل ما نیست، ما مستقیما مسئول فقر و سقوط هواپیما و اصابت موشک و بیماری و جنگ و غیره نیستیم، تگذار نیستیم و قدرتمون در حد آدمهای عادیه)، بیشتر با این بحران روبرو میشویم که پس چه کاری از دست ما برمیآید؟ همینطور زندگیمون رو ادامه بدیم؟ با چه نگرش و سمت و سویی؟ این قسمت جمعی هست که مورد اشارمه. من واقعیتی دارم در زندگی خودم، آدمهایی که هرروز میبینم، نقشهایی که دارم تو خونه، محیط کار، با دوستانم، خانوادهام، جاهایی که سفر میکنم، و غیره. خیلی طبیعیه که همین لحظهی حال رو بچسبم و فکر چیز دیگه رو نکنم، چون هرچیز دیگهای فقط در خیال من زنده است و رخ میده، نه در واقعیت الان. اما از سمت دیگه اگر به کل همهچیز رو به شکل شخصی نگاه کنم احساس خوبی ندارم. شاید بهخاطر این هست که مراحل قبل رو گذراندهام، دیگه حال و حوصلهای برای درس و تحصیل ندارم و خیلی رک و صریح، هرچی قرار بوده بشه دیگه شده. حالا یک آدم عادی هست با سالهایی باقی مونده از زندگی و تردید و دودلی بر سر اینکه تکلیفش بین خواستههای فردی و اجتماعیش چیه؟ من اولویت رو میدهم به درونیات، باز هم. مثلا:
- کارهایی هستند که به روحیه من بیشتر نزدیکه، در حالت خیلی ایدهآل نقش معلمی رو میشه در نظر گرفت، از این راه هم من اندوختهام رو استفاده میکنم و هم تاثیری روی جامعه (در بلندمدت و غیرمستقیم) دارم. یا نوشتن، اگر واقعا دربارهی این دغدغهها بنویسم، فکر کنم و تحقیق داشته باشم، شاید چیزی نتیجهاش بشه که بهدرد بقیه هم بخوره (باز هم بلندمدت و غیرمستقیم).
- برای رهایی از فشار روانی (چون روشن شد که من بهرحال همیشه از خودم به بیرون حرکت کردهام و نه خلاف آن)، یک کار اجتماعی کوچک انجام بدهم. کاری که بشه اثرش رو دید در بازهی زمانی کوتاهتر. ملموس باشه، شدنی و در دسترس باشه. منظورم از این پست این بود. میتونه عضویت در انجمنهای مردمی باشه، یا اهدای کمک مالی باشه. اولی رو تا بهحال توفیقش رو نداشتم و دومی رو سعی میکنم تا حدی انجام بدهم اما راضیکننده نیست.
بهنظر خودم یکی از محرکهای این بحران حس کم بودن وقت و فرصت زندگیه، هم به دههی چهارم زندگی مربوطه و هم با حوادثی که این مدت برای قشرهای مختلف مردم و حتی در سطح جهانی اتفاق میفته، تشدید میشه. اینکه آدم میبینه در کنار دیگرانی امکاناتی داره، زندگیای داره و مشغولش میشه، هممون سرگرمش میشیم و بعد یکدفعه یکی میاد و چند صفحه از کتاب داستانی که توش زندگی میکردیم رو از بیخ میکنه و پاره میکنه. میگم چطور باید از این فرصت بهتر استفاده کرد، از رفاه فردی برای رفاه جمعی، که هنوز در آن به هویت فرد احترام گذاشته بشه.
++ مطلبی مرتبط از یک وبلاگ خوب که اتفاقی همین الان به دستم رسید :))
برگی برای زرد شدن، شاخهای برای جوانهزدن. چشمی برای خوب دیدن، فکری برای آشفتهشدن. زمانی بدون شروعشدن و حیاتی پنهان در پابهجا ماندن. حماسهای برای عشقورزیدن و سی برای عصبانیشدن. انسانی برای دست و پا زدن و شمعی برای انسانساختن. سپیدی برای دستآویختن و سیاهی برای چنگانداختن. باری برای کشیدن و گنجی برای روی چشم گذاشتن. افسونی برای یاد غم از دل بردن و خاطرهای برای از بن سوختن.
حرفهایی هست که خودم هم از آن بیخبرم، در این حال و ساعت، کوک نیستم برای گفتن و حتی کشفکردنشان. تنها میدانم روح سرگردانی به دنبال چشمهای آب جوشان است و دائم صدای آب را میشنود اما راهی به سمتش پیدا نمیکند. چهبسا به سمتی برود و بعد ببیند نبض آبی که میخواست در سویی دیگر میزند.
بیهودهگویی را باید کوتاه کنم. اینطور هبچ سازی کوک نمیشود. نمیشود که من محو ستارههای جعبهی چوبی سنتور شوم یا برق سیمهای موازی یا حتی گرد و خاک نشسته بر چهرهاش، و بعد همهچیز کوک باشد. نه، نه، نه، نادان کوچک.
بگو، طفره نرو و بگو.
میدانم که دوست نخواهی داشت. اما، دلیل رفتن را نمیگویی، دلیل رنج کشیدن را هم نمیگویی، من را میگذاری با خیالی از او، از هرچه که میگفت یا میکرد در گذشته یا اگر حالا بود. میگذاری نفهمم.سفرم به آن روزهای امتحان نهایی و تازه رفتنم به کانون چطور بود. شناورم میکنی در این خاطرهی ناخوانده تا یکباره به خود بیایم و بپرسم چه کسی مرا آنجا برد؟ بلی، تو میدانی ولی من آگاه نبودم، برای لحظههایی خاطره را با جان آمیخته بودم. بعد فهمیدم که آن نازنین و روح پاک خالهپری بود. و باز میدانی که روی زمین و لای آن قفسهها مینشستم و کتابها را ورق میزدم. میدانی آنجا تازه گردونه دیده بودم. میدانی دختری بود به چشم من خیلی خیلی بزرگسال تا آن حد که خالهپری نامزدی و حلقهی ظریف انگشتش را تبریک گفت. میدانی آن دختر، لیلا، با مانتوی مشکی بلند و مقنعهی مشکی بیچانه آمد بین ما بچهها نشست و کاغذ نقاشی باریک و انیمشنوار را در گردونه جا داد و چرخاند. تقتقتق.تق! یک دور دیگر! یک دور دیگر! میدانی؟ از کانون فقط رفتنش یادم هست، انگار هیچوقت خارج نشدم از آن. و باز میخواهی بگویم. از چه؟ مصلحت؟ میخواهی باور کنم بریدن یک برگ نرم و تازه یا له کردن گلی لطیف زیر پا حتما ضرورتی داشته؟ میدانی که گول میخورم و میپذیرم. این حرفها خوب من را خام میکند ولی باز فراموش نمیکنم که دنیا میشد جا برای نفس کشیدن یک برگ زنده هم داشته باشد. میشد، تو باید بدانی که میشد. میدانی چند روز است غمگینم. تا امروز صبح که زودتر از قرار همیشه زنگ زدم. رفته بودند سر خاک. همین، سر خاک. بیهیچ مفعولی، بیهیچ کلمهای که توضیح بدهد برای که و چه. حالا من فاصلهی کانون تا سر خاک را، در این ذهن آشفته، تنها باید بروم. یک دور دیگر، خواهش میکنم.
میدانی، گاهی این رنج دادنت را نمیشود درک کرد. نمیشود گفت چرا یکی رنج میکشد برای گرداندن چرخ روزگار دیگران، و اگر جز این است، یکی، روحی از جنس فرشته چون تو میدانی عصیان بندگان دیگرت را، رنج میکشد برای تبدیل طلا به چه؟ به من نگو سوالهایی داشت در درونش که جوابشان تنها در این راه بود. نه، این تنها خوشبینانهترین گمان من است.
به خودم فکر میکنم، به فکرها، به لحظهها و حسها و تجربهها. به اینکه چرا چیزی نمیخواهم یا چرا گاهی میخواهم. به این نیمبند زیستنِ خوابگونه. به کیفیت خوب یا بد گذاشتن برای چیزی. به کار و حرفهام، به اینکه چه فرقی دارد چهکاری میکنم تا وقتی که واقعا آن را زندگی نکنم؟ زیبایی را رها کردن و دائم وزن کردن چه سود دارد؟ چه کم دارد هر تلاش حقیری اگر بخشی از یک تصمیم باشد؟ چرا چسب نمیشوم بهجای آنکه در پی کوزهگر ماهرشدن باشم؟ چرا به این بندگی عشق نمیورزم و دائم در حسرت خدا شدنم؟ چرا از کیفیت خاک بودن، بهدنبال آب نباشم و از گِلشدن شاد نشوم؟
۱
رومهی نوجوان همشهری، آفتابگردان، یا نه دوچرخه، ستونی داشت بهنام «از منبهتو کوفتن» که قرار بود اشعار ارسالی بچهها با نقدی کوبنده و سرسختانه جواب داده شود. یک نظر بیتعارف که مثلا بگوید: بهار ۱۶ ساله، خسته نباشی! مصراع اول که کلا وزن جداگونهای داره، تشبیهها هم خیلی نخنما و تکراریه، منتظر کارهای بهترت هستیم!
۲
از او میپرسم قرار است چه بشوم؟ لبهایش تکانی میخورد و انگار که چیزی بگوید اما من نمیتوانم بشنوم. قرار نبوده که من سخنگو باشم یا گوش یا دهان داشته باشم. حداقل تا این لحظه. دو دست مرا سفت درون خود میگیرند و میفشارند. گرمایشان رطوبتم را رو میآورد. فرو میروم، رد انگشتها باقی میماند بر تنم و چون یک دست رهایم میکند کوبیده میشوم بر زمین، یک بار، دو، سه، چهار بار. فرو میروم در خود و باز گرد و پهن میشوم. به دستها میگویم: از من چه میسازید؟ آنها ولی پیوسته و با حرارت میکوبند مرا. هیچ نمیدانند. من، اکنون نرم و منعطف و مرطوب، هیچ شکلی ندارم. معمای من بیشکلی است، رنج من هیچچیز نشدن و فقط خَم و گِرد و لوله و خمیرشدن است. هاه، سرانجام کوفتن تمام میشود. حالا بهحال خود رها شدهام. شکل غریب و ناشناختهای دارم حاصل ضربهای سخت بر زمین. جهشی پیشبینینشده از درونم به هر سمت و سوی ممکن. اگر خمیر نشوم و دستها بازنگردند برای همیشه به این هیبت خشک خواهم شد. مانند واژهای که در هیچ فرهنگ لغتی تعریف نشده، و هنوز هم، حتی در ثبات و شکلگرفتن، هیچچیزی نیست. هرچه که هست، مرا برای کوفتن ساختهاند، چه بر زمین و با دست، چه بر دیوارهای خشکشده، از درونم، و بیدست.
۳
از کوفتن است که فکر میکنم و واژه قطار میشود. از کوفتن است که خسته میشوم و خستگیام درمیآید. از کوفتن است که زندگی استارت میخورد و جریان میگیرد. نمیدانم، شاید در این کوفتنهاست که روح زاده میشود.
۴
کارهایی که برایم سختتر است را باید جدیتر بگیرم، روح بیشتری دارند.
پس از سالها لذت داستان خواندن و در آن زیستن را دوباره تجربه کردم. چیزی شبیه کودکیهایم. این یعنی در هر دو قدم از داستان از آقای نویسنده میپرسیدم که «تو آخر از کجا میدانی؟»، «اینکه خود منم!» و بعلاوه «چطور این چیزها را توانستی جوری بنویسی که انگار خود منم؟!».
«هویت» اولین کتابی است که از میلان درا میخوانم. کتابهای معروف زیادی دارد و شاید بارها قبل از این اسم خودش و بار هستی را شنیدهباشم. اما خب، خوب یا بد، شهرت باعث نمیشود من بر تنبلی و اینرسی جاودانهام غلبه کنم، در زمانهای زندگی میکنیم که شهرت آسان بدست میآید. در مقدمهی کتاب نوشته زبان درا شاعرانه است که من نفهمیده بودم یعنی چه. کتاب را که شروع کردم، دیدم روایت ساده و از زبان دانای کل است، پیش خودم گفتم: یک کتاب قدیمی، و با بیخیالی تصور کردم که چه قرار است مثلا اتفاق بیفتد؟ بعد متوجه شدم روایت این ویژگی بینظیر را دارد که یک رخداد را از ذهن هردو شخصیت بازگو میکند. اعتمادم به نویسنده اینجا جلب شد، قدردان رعایت نسبیت در داستان شدم. بعد به نظرم آمد چقدر جنس ارتباط، عشق، و دوست داشتن شخصیتها برایم آشنا و واقعی است. داستان میتوانست دربارهی من باشد، دربارهی هردونفری که به هم، و یا هرکسی که به خودش در ارتباط با دیگران فکر میکند، باشد. با وجود آنکه هیچ توصیف عاشقانه و ای در کتاب نیست، اما عمق تعلق داشتنشان به یکدیگر و احساسات رقیقشان کاملا مشهود است. بجز این لطافتهای شاعرانه، کتاب و پایانبندی آن خواننده را با یک سؤال جالب تنها میگذارد: تغییر کی رخ میدهد؟ از کی و کجا ما دیگر آدم قبلی نیستیم، اگر البته آن نسخهی قبلی خودش محصول تغییر از نقطهی قبلتری نبوده؟
و در آخر و در مقایسه با کتابِ از نظرِ داستانی ضعیفِ «وقتی که نیچه گریست»، در این کتاب چقدر اصالت و انسانیت واضح و آشکار است. چقدر بدون قضاوت شخصیتها معرفی میشوند و جان میگیرند. حرفهایشان بدون آنکه طبقهبندی خاصی از نظر روانی، جامعهشناسی، یا فلسفی و غیره داشته باشند، مثل دو آدم خیلیخیلی معمولی، مثل خود خواننده، در جریان داستان عرضه شده و عمق قلب و احساس و فکرشان لمس شده تا احساس مشابهی را برای ما هم ایجاد کند، و بهاین شکل، هم میزبان عاشقانه دوستداشتنها باشیم و هم ترس و تاریکیِ شک و توهم را در خودمان بیافرینیم.
و حرف آخر، داستان شاید کمی در انتها اوج میگیرد و قطعا در انتها فرم فراواقعیت و خیالیتری هم بهخود میگیرد، درحالیکه تا اواسط بیشتر درگیر صحنههای کوتاه و روایتهای موازی دو شخصیت است. اما برایم جالب است که بیهیچ زحمتی از داستان در برابر نویسنده فاکتور میگیرم. در واقع نمیتوانم فکر کردن دربارهی توانایی نویسنده را رها کنم. اینجا هنرِ او که چطور اینقدر خالص و با شناختِ دقیق از انسانها نوشته، بسیار مهمتر از کل داستان و حتی خواندن تمام داستانهای دیگر اوست.
فقط مینویسم تا کمی آرام بگیرم. فکر و ذهنم از هم پاشیدهشده و هزار گوشه است، خودم یک گوشه نشستهام. آخرین حسی که میخواستم داشته باشم افسردگی و استیصال است. سعی میکنم منطقی فکر کنم، موفق نیستم. بیشتر از هرچیز دیگر لابد غر میزنم. کرونا متمدن و جهانسومی نمیشناسد. پای جان که در میان باشد، همه همانقدر بدویاند که دیگری. از دست همکار سوئیسی فرهیختهای که پشت سرم مینشیند حسابی حرص میخورم. دود سیگار الکترونیکیش را دائم کی در اتاق بیرون میدهد و حالا نگران ویروسیشدنش است. دیروز صبح آمده و از تمام ما پرسیده سالمیم یا نه، که اگر نه برویم خانه. در کانادا هنوز تعداد انگشتشماری مبتلا به ویروس کرونا شناسایی کردهاند اما زمزمهاش هست که محلول در فلان داروخانه تمام شد، یا فلان مغازه به تازگی «از آن ماسکها» آورده. خود من در همین مملکت متمدن خیلی شیک و با کلی فکر و تحقیق، دوهفتهپیش از آمازون خرید اینترنتی کردم و کاشف بعمل آمد از هنگکنگ بسته را پست کردهاند. باید بهتر میدانستم که همهچیز از همانجاها اینجا میرسد! اما چند روز طول کشید تا دوزاریام بیفتد و وقتی درخواست لغو سفارش دادم که در میانهی راه بود. بله، نمیخواهد همکارم را خودخواه جلوه بدهم، خود من هم نخواستم هیچ ارتباطی با جایی که گرفتار ویروس است داشته باشم. حالا چه روی سطح بماند یا نماند یا هرچه. شنیدم مردم اوکراین جاده را بستهبودند تا کسانی که از چین منتقل شدهاند وارد شهر نشوند. من در همین دهروز از تصور هر تماس آلودهای که از طریق من به دیگری منتقل شود از ترس فلج شدهام. هربار به خودم میایم و منطقی فکرمیکنم، همهچیز سرجایش است اما وقتی ترس راه باز میکند میتوانم در همان لحظه بیمار شوم. غیر از اینها، غرق در اخبارم. این چه آسایشی است که از عزیزانت دور باشی و بدانی این ترسی که در دل توست جهانجهانبرابرش در روزهای آنهاست؟ که حتی نتوانی فکر کنی که اگر کمکی لازم باشد، میتوانی بروی!
به مردمی هم فکرمیکنم که لابد کرونا بزرگترین مشکل زندگیشان نیست و از این بزرگتر خطر کردهاند. همینطور به آنهایی که فقر مجالی برای آگاهی و حساسیتشان نسبت به یک ویروس باقی نگذاشته. و باز آنهایی که با بیخیالی و بیمسئولیتی مردمبیشتری را در معرض خطر قرار میدهند. در عصر اطلاعات و با دسترسی تماماینقشرها به رسانه، باید بیشتر از هرچیز فرهنگسازی کنیم. از احساسات خشمگینمان، ترسویمان، خودخواه و شاید حیوانیمان پرده برداریم. درک کنیم این همانجایی است که اگر به حال دیگری دل نسوزانیم عاقبت خودمان گرفتار میشویم. چه در شرق جهان و بخاطر عدم مواجهه اصولی با بیماری، و چه در غرب و مردن از ترس بیماری بجای خود بیماری.
+ بهنظرتون این نقاشی گویای سکتهی مغزی هست؟
++ سیگار برقی یا الکترونیکی خیلی مضر هست، ذرات معلقی در دودش هست که بخار آب (برخلاف باور عام) نیست و بهشدت برای ریه خطرناکه. از این جهت اشاره کردم نه بهخاطر نفس سیگاری بودن یک نفر. این سخنرانی تد جالبه در همین مورد.
هفتاد و دو سیم هستیم، بستهشده به گیرههایی فی و زیر نگاهمان تختهای چوبی و صیقلی پهن شدهاست. صدایمان درنمیآید مگر به خواست خدا. کنار هم دراز کشیدهایم. گاهی یکی از ما کش و قوسی به خودش میدهد تا رخوت س را از بین ببرد. گاهی هم از سرما یا فشار زیاد خودمان را در هم جمع میکنیم. خانوادههایی داریم چهارتایی، سهتایی، یا حدافل حداقلش دیگر دوتایی. مجرد بین ما پیدا نمیشود، یک سیم تنها صدا ندارد، یعنی بهتر بگویم، نمیخواند که نمیخواند. خواندن همراه میخواهد. یک سیم با سیم دیگر، دو سیم با دو مضراب، دو سیم و دو مضراب و یک خدا، خدایی که آهنگ هر واژه را از بر باشد.
روا نیست اگر بگویم خدا همیشه هست. دست کم خدای ما آنطور خدایی نیست. این را به تازگی و در یک تلاش دستهجمعی فهمیدهایم. مدتها بود خدا در خانهمان را نزده بود، دیر به دیر پیدایش میشد. تاریکی و خستگی به ستوهمان آورده بود و هر کداممان یکجور خودش را میکشید و بین گیرهها بیقراری میکرد. آنوقت در آن معدود قرارها چهکسی رمق خواندن داشت؟ خدا که پیدایش میشد بهجای نواختن تنها باید ما را کوک میکرد. دوتایمان یکجور بودیم دوتای دیگر جور دیگر، یا بدتر، هرکداممان یکجور متفاوت. هرچه در سر خدا میچرخید، ما همان میشدیم. میخواندیم آنچه قبلا میخواندیم. بالاخره انگار کوک شدهبودیم. تا یک شب، دستگاه همایون، پس از بیداد و نیداوود و سر چهارمضراب راوندی، شک پیدایش شد. انگار یکچیزی را درست نمیخواندیم. درواقع اما هرچه باید میخواندیم را میخواندیم. تمام گوشهها، تمام دستگاهها، هرچه در حافظهی خدا بود شبیه خودش بود. تا آنکه کتاب را باز کردیم. کشیدگیمان را با اندازههای کتاب مقایسه کردیم. چه حرفها، چه حرفها. ما به این همکوکی و به این ناکوکی! مگر میشود؟ هرچه باید میخواندیم را، با دقت کامل، قدرکی پایینتر میخواندیم. انگار خجالتی شدهباشیم و سرمان پایین افتاده باشد. آنجا بود که فهمیدیم هرچه در حافظه است نمیتواند درست و واقعی باشد. حداقل برای اینجور خداهایی که دیر به دیر پیدایشان میشود و با ما همدل و همنوا نیستند. از وقتی خودمان را جمع کردهایم اصلا یک شخصیت دیگر شدهایم. تازه یادمان آمده که بودیم و چطور میخواندیم. حیف که صدایمان درنمیآید مگر به خواست خدا. صدای اعتراض و خستگیمان هم وقتی سکوت طولانی میشود گمراهکننده است. تنها راهش این است که خدا زیاد در خانهی ما بیاید. به ما سر بزند، صداهایمان برایش تکراری و محو نشود. خیال صدایمان جای خودمان را برایش نگیرد.
2
فریباخانم، یا همان خانمبُرهانی، رو کرد به منیژهخانم، یا همان خانمعلوی، و گفت: «هشت بار گذاشتم پخش بشه که گوش بدم هربار از اونجا رد میشد و نمیفهمیدم». هر دو روبروی من نشسته بودند. عادت داشتم به مکالمهها گوش بدهم. در این چند دقیقهی بین دو کلاس که استاد، بهجای استراحت، تیز و فرز مشغول دادن مضراب و آثار کمکآموزشی و جوابدادن به سؤالهای بچهها بود، کلاس ما آرامآرام بسته میشد. با همین مکالمهها و نگاههای آشنا، انگار بخشی از نیت و اقامهی مناجات باشد. بعضیها درسشان را با مضراب روی پا تمرینمیکردند، چقدر هم خوب بود که تمام نتها صدای تکتکتک خالی میداد و زیباترین و باشکوهترین درسپسدادن، موازی آن تکتکها در ذهنمان پخش میشد. بهرحال فریبا خانم هربار به شکار یک واژهی موسیقایی خاص، گوش تیز کرده بود و باز از دستش داده بود، از بس که گوشش فکر میکرد آشنا و عاشق واژههاست.
3
یک چیزی در فکرم راه افتاده به من میگوید: «یک قطعه بود که عجیب بود، شگفت بود، دوستش داشتی. الان کجاست؟» کل دستگاهها را دارم. هربار میگذارم به پخش شدن همه آشنایند ولی اسمهایشان یادم رفته. قبل و بعدشان یادم رفته. از آنها چه مانده؟ مشتی واژهی ملودیک، مثل بوق تلفن، خاطراتی قدیمی، بیحس و بیزندگی. تصاویری ثابت و خاک گرفته. میگردم دنبال پوشههایی که کمتر گوش کردهام در این مدت. میرسم به سرو بلند و وَرَشان هرکدام با چهار قطعهی حدودا دوازده دقیقهای. یک قطعهی سهگاه در ورشان بود که میشد خوب با آن کار کرد. آن را پیدا کردم. ولی آنی نیست که دنبالش میگردم. سرو بلند را میگردم. قطعهی سوم که آغاز میشود حس سرگیجهی خفیفی پیدا میکنم. نمیدانم این از کجا آمده، نمیدانم اسمش چه بود، همهچیز از حافظهام پاک شده، همهچیز جدید است، حتی خودم را نمیشناسم. خشمگین میشوم. در درونم چیزی غلیان میکند، چیز دیگری با جادوی صدایش مثل یخ آب میشود و وا میرود. چرا فراموشش کرده بودم؟ مگر استاد این را برایمان سر کلاس نمیزد؟ این مگر ابوعطا نبود، پیش درآمد درویشخان نبود؟
از آن روز این قطعه را زیاد گوش میدهم. اما حالا دیگر وقتی پخش میشود شروع میکنم به نشنیدنش. خدا باید دلگنده باشد. عاشق نشود، احساساتی نشود، در خوشیِ صدا غرق نشود. تمرین را رها نکند. قدر بندههایش هم بداند. از جادو هم پرده بردارد. خدا باید در واقعیت زندگی کند، اگر میخواهد خدایی کند و خداتر باشد.
+ بداههنوازی ابوعطا با پیشدرآمد و رِنگ درویشخان از آلبوم سرو بلند با اجرای مجید کیانی.
قرار است وقتی دیگر بازگردیم به این روزها و بگوییم جانها دادیم، اما بر نادانی غلبه کردیم. به زور بازوی نحیف خودمان از خودمان محافظت کردیم. قرار است به لالاییهایمان اضافه شود، به آهنگِ زمزمههایمان، به رویاهایمان، هنرها، فیلمها، و تاریخنگاریهایمان هم همینطور. آرامش هم به شکل عجیبعادلانهای در آیندهی همهمان دستنیافتنیتر از قبل شده، چه برای روزمزد، و چه تاجران جهانمان. شاید ویروس در دنیای کنونی ما درونمایهای کهنه و نخنما باشد. همان داستان بیکششی که آدمها، بخصوص مردِ عملها و شیر زنها، وقت فکرکردن به آن را ندارند.
اما روی دیگر سکه فریاد میزند که ویروس تهدیدی است برای فراموشی و بیخیالیِ حاصل از رفاه در این دنیای مدرن. تلنگری برای من که بفهمم چشم در چشم شدن با مرگ چهمزهایست؟ اتلاف وقت و از دست دادن آن لحظاتِ فارغ از نگرانی چه قیمتی دارد؟ ویروس انگار همهچیزِ ما را، مثل خودمان _ آدمهایی از جنس من یعنی،_ مدرن و حتی پستمدرن کرده. آدمهایی تبدیلشده به کاریکاتورهای اغراقآمیز، همراه با فراموش کردن آنکه برای چه کار میکنیم یا زنده هستیم. همین ویروس نیموجبی دنیا را برایمان شکسته و هزارپاره کرده: میشود یک آن از جریان زندگی جاری افتاد بیرون و در دنیایی دیگر فرو رفت، همهچیز را بازیچه یافت و بعد گیج و مبهوت از واقعی یا خیالی بودن آن تصویرها، به نشخوار کردن وضع قبل ادامه داد. اینچنین تمام آنها که مست خواب و حواسشان بهکل پرت است را به باد مسخره میگیرد، چون برای نجاتشان هیچ راهی نیست جز همین کاریکاتور بزرگنما و غلیظ. توجه ما غافلان هیچجور دیگری به اصل موضوع جلب نمیشود.
و زیبا اینکه در دل این پوستهی پرفریب و نیرنگ و فراواقعی و در طلب توجه، راهکار قهرمان بسیار ساده و سنتی است، دستهایت را خوبِ خوب بشور. خانه بنشین، جلوی عطسه و سرفههایت را با آرنج بپوشان، مایعات زیاد بنوش، احتکار نکن، و ازین دست. بله قهرمان، زندگی را پیش از این بیخود پیچیده کرده بودی. بله قهرمان، همههمینقدر قهرمانند که تو، هیچکس بهظاهر شاخِ غولی نمیشکند، ولی وجودش برای این قهرمانی دستهجمعی نیاز است. حساب کن یک عده قهرمانِ دستشسته و آگاه لازم است تا مراقب خودشان، اطرافیانشان و پخششدن ویروس باشند تا در حد امکان یک عده قهرمان متخصص و روپوشسفید کارشان از اینکه هست سختتر نشود، که در نهایت قهرمانهای دیگری که بویی از آن رفاهِ خوابآور نبرده بودند، یا اوضاعشان بیریختتر از آن است که بتوانند دسترویدست بگذارند و منتظر رفتن ویروس شوند نجات پیدا کنند. آنها قهرمانهایی هستند ناشناخته در دنیایی که از خیالات من سخت دور است.
لحظهای که میدانم شاید یا بهیقین، کسی را رنجاندهام، به معنای واقعی کلمه دوست دارم که نفهمم. گاهی هم حس کودکی را پیدا میکنم که خودش را به نفهمی میزند و ته دلش نگران این است که مادر یا پدر کِی از گندی که زده باخبر میشوند. در تمام این سالها همین رنجاندن و رنجیدن از رنجاندن است که دست و پایم را بسته. دیروز قبول کردم یک مورد از همین تقصیرها و نفهمیها را. چون آنقدر خوره شده بود که دیگر اهمیت نداشت کداممان دیگری را به چهخاطر رنجانده، و بدتر آنکه این بددلی نه در ظاهر و باخروش بلکه موریانهطور و موذی در قعر وجود ریشه میدوانَد. میخندی و حرف میزنی اما انگار ماهیقرمزی باشی در تنگ کوچکی آب، که صحبتش حباب نَفَس است برای نمردن. گاهی نمیشود همهچیز را گذاشت بهحال خودش، نمیشود امیدوار بود که حال آن دیگران هم خوب باشد، نمیشود خالیخالی خوشقلب بود. نمیشود ظاهر ساخت و شیرینی کرد در حالیکه آن تویِ تویِ کلّه و دل و تمام سلولهایت یک روح بدبخت گیر افتاده:
روح عزیز،
نمیدانم چرا آمدی در من جای گرفتی، البته بسیار منت گذاشتی و افتخار دادی. قبلاً هم گفته بودی که وقتم رو به اتمام استکه نمیدانم خبر خوبی است یا بد. ظاهراً حالا که دارد دیر میشود تازه حاضر به بعضی معاملهها و قمارکردنها شدهام. فکر میکنم بیشتر حوصلهام از خودم سر میرود. این روزها دائم از چرخه بیرون میافتم، در آینه مثلا، جرأت نمیکنم سرم را بالا بگیرم و به چشمهایم نگاه کنم. قبلاً این کار را میکردم، زُل میزدم برای چند دقیقه و بعد تصویر آینه بُعد پیدا میکرد و بیرون میآمد. از این تجربه میترسیدم. آیا خودم را زیبا نمییافتم؟
حالا مدتی است دوباره از چرخه بیرونم. باورت نمیشود، دوست دارم ظرفهایم را بشورم، مقالههایم را بخوانم، کدهایم را بنویسم، هرکاری بکنم که سرم گرم شود و همین، در چرخه بمانم. باورت نمیشود که چنگ میزنم که بمانم، که یکباره نگاه میکنم به روبرویم و به مهرداد میگویم من چرا امروز اصلا تو را ندیدهام؟ که شب آسمان و شاخههای درخت را میبینم و فکر میکنم من چطور اینجا هستم؟ از این تجربه میترسم و بازمیکردم به چنگ نظم روزمره. وقتم دارد تمام میشود و احساس میکنم گناهکاری هستم که خدا دارد تماشایش میکند.
نمیدانم در آن ترس بیرون چرخه، تو هم سهیمی؟ آیا این ترسی است برای آگاهی، یا تلنگری که مرا از چاه بیرون آوری؟ میدانی که من در این چاه غرق شدهام، گوشهایم پُر، چشمهایم سیر، پاهایم بیقرارِ فرار و دستهایم خالی است. برایم ریسمانی بفرست.
مینو،
دیگر چارهای نمانده بود مگر آنکه این نامه را برایت بنویسم. تو مرا نمیشناسی و خب، متاسفم بگویم که من هم زیاد تو را نمیشناسم. با وجود این، چند وقتی است که دائم در ذهنم جان گرفتهای. شرمنده هستم که تا مدت زیادی اطلاعاتم از تو در حد نوستالژی دوران کودکی و آهنگِ خوبِ روی سریالت بود. حتی قبلتر از آن فکر میکردم داستان تو داستان سیلاس است، پسرکی هم قد و قوارهی تو که در سیرک کار میکرد و یک آقای چاق و سیبیلو هم مدام شلاقش میزد. تا مدتی بهدنبال سیلاس بودم ولی از آنجایی که هیچوقت هیچ برف و بهمنی توی جستجوهایم در نمیآمد و بخشی هم از روی خوششانسی، بالاخره اسمت را به یاد آوردم: «مینو، Mino». باید بگویم خیلی اسم زیبایی است. باز هم شاید خودت بیخبر باشی اما نیمی از زندگی تو در موسیقی روی فیلم روایت میشود. آهنگ غمانگیزی است اما بسیار زیاد حس ماجراجویی و داستانی دارد، خیلی آدم را به فکر میاندازد، نمیدانم میفهمی چه میگویم یا نه.
اعترافم حقیقت دارد، من غیر از آنکه تو و پدر و مادرت زیر بهمن مانده بودید و بعد گرفتار جنگ جهانی اول شدی، هیچچیز دیگری را بخاطر نمیآوردم. اما خوشبختانه سرنخهایی از داستانت هست. پیدا کردنشان در این روزها کار سادهای است. دیگر مثل صدسال پیش نیست که اسمها و آدرسها گم شوند. ما دائم به تاریخ گذشته و آیندهمان پیوند میخوریم. مثل همین روزها که دست کمی از روزهای جنگ ندارد. باز هم من نمیدانستم تو ایتالیایی هستی، این روزها اخبار خوبی از هیچکجای دنیا به گوش نمیرسد. همهجا پر شده از ویروس کرونا. حال ایتالیا هم خراب است، حال پزشکان همهجای دنیا خراب است، بیمارستانها پر شده و امکانات کم است. میدانم برای بچهی شیردلی مثل تو که حتی جنگ هم نتوانسته مانع پیداکردن خانوادهاش شود، شنیدن این حرفها حس و حال دیگری دارد. چند وقت است دارم فکر میکنم اگر حالا و در این زمانه بودی برای ایتالیا چکار میکردی، و هنوز به جوابی نرسیدهام. سرگذشتت را دقیقتر خواندهام و بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتهام. مثلا اینکه ببینی مادرت دچار افسردگی و جنون شده، یا با پدرت و خانوادهی دوست خانوادگیتان در اتریش در صحت و امنیت باشی و برگردی به مرز درگیری تا جبههی ایتالیا را از نقشهی عملیات اتریشیها با خبر کنی، نشانهی وطندوستی است نه؟ اما تو در همان نقش جاسوسی هم دوستان اتریشی داشتی، و دوستیت آنقدر خالصانه بود که وقتی دستتان باز شد اسم هرکس دیگری لو رفت بهجز تو. نمیدانم آن خلوص کودکانه و جوان چطور تاثیری داشته بر فرماندهی ارتش آلپینو و اوباش و ژنرال اتریشی که همه و همه فقط به تو برای رسیدن به هدفت کمک کردند. شاید حلقهی بعدی این پیوند این بود که تو هم به کمکشان بیایی. شاید مهمترین مسئله در این میان کمک کردن آدمها به هم بود.
میدانی، یک زیبایی سرگذشت تو آن است که همهی شخصیتها به نوعی قصدشان کمک بود. اگر روزی من بخواهم سرنوشت یا داستانی از زشتترین وقایع مثل جنگ، کشتهشدن آدمها، جنون، خیانت، و وطنفروشی بنویسم، حتما یادم میماند که چطور اثر یک سر ارزن محبت و خوبی ممکن است تا مدتها باقی بماند و منتشر شود. باید یادم هم بماند که موفقیت به معنای نبودن تیرگیها و بداقبالیها نیست. به معنای زیر بهمن نماندن و در روزگار جنگ نزیستن و از دست دادن دوستان و آشنایان نیست. واقعیت تلخی است، نمیدانم خودت با آن کنار آمدهای یا نه. مادرت از جنون گمشدن تو رهایی یافت یا نه؟ تو با وجود همهی کارهایی که برای ایتالیا کردهای خوب هستی یا نه؟ فکر میکنم آن رقص زیبایی که با مادرت پس از تمام شدن جنگ با آن والتس اتریشی کردید خودش گویای جوابم باشد. باید بگویم این دیگر بهطرز غافلگیرکنندهای شیرین بود که آدم هیچ مرزی بین دوستداشتنهایش قائل نباشد و در درونش تمام جنگها خیلی قبلتر از جنگهای واقعی تمام شده باشد. بعنوان یک وطندوست خوشقلب و یک آدم آزاد از بند وطن، یکجور دیگری در خاطرم میمانی حالا، مینو.
+ مینو شخصیت اصلی مینیسریال ایتالیایی-آلمانی به نام Mino, Il piccolo alpino که در اواخر دههی شصت در برنامههای کودک و نوجوان از تلویزیون پخش میشد.
+ چالش نامه به یک شخصیت داستانی/کارتونی در وبلاگ آقاگل.
درباره این سایت